شهرام شیدایی

بیست و سوم خردادماه سال ۱۳۴۶؛ سراب - دوم آذرماه سال ۱۳۸۸؛ تهران

بی آن که بدانی

بی‌آن‌که بدانی حرف زده‌ای

  بی‌آن‌که بدانی زنده بوده‌ای

بی‌آن‌که بدانی مُـرده‌ای.


ساعت را بپرس  کمکَت می‌کند

از هوا حرف بزن  کمکَت می‌کند

نامِ مادرت را به یاد بیاور

شکل و تصویرِ کسی را


سریع! از چیزِ کوچکی آغاز کن

    مثلاً رنگ‌ها  مثلاً رنگِ زرد

سبز، اسمِ چند نوع درخت


به مغزی که نیست فشار بیاور

فصل‌ها را، مثلاً برف

سریع باش، سریع

     چیزی برای بودنت پیدا کُن، دُور بردار

ممکن است بقیة چیزها یادت بیاید

سریع! وگرنه

واقعاً

 به مرگت

     عادت، کرده‌ای. 




:: قطعه ای از کتاب خندیدن در خانه ای که می سوخت؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

حواسم هست

حواسم هست پرنده‌هایی که آن‌جا نشسته‌اند

    بیهوده ننشسته باشند

حواسم هست وقت در نشستن و بلند شدنِ آن‌ها

      تلف نشود.


چندمین سیگار است ؟

   چند ساعت گذشته ؟ ــ حواسم نیست ــ

برف  شروع به باریدن می‌کند.





به چیزی فکر نمی‌کنم .


        *

آن‌ها در گورهاشان می‌خندیدند

به فولکس‌واگن‌ها  پژوها

      لب‌ها صورت‌ها عینک‌ها

  گردیِ زمین، شکلِ درها، پایتخت‌ها

حواسم هست که به جای چند مُـرده باید فکر کنم .



آن‌ها در گورهاشان می‌خندند

نه به چیزهایی که من نوشتم

آن‌ها در گورهاشان می‌خندند

به چیزی نه

آن‌ها در گورهاشان می‌خندند

حواسم نیست از چه ‌چیز صحبت می‌کنم.


*


شما بر علیهِ من در دادگاه شهادت دادید

قیافه‌هاتان در ذهنم نمانْد

نمی‌خواستم چهرة مسخره‌تان را در حبس یدک بکشم

حواسم هست که هیچ‌یک از این‌ها  برای من اتفاق نیفتاده.


    *

قایق را نگه‌داشتند

   جزیرة پرت و عجیبی بود

مرا جا گذاشتند و  رفتند

بلد نبودم با خودم حرف بزنم.


*

آن‌ها در گورهاشان می‌‌خندیدند و بلندبلند می‌گفتند:

ــ مطمئن باش هیچ‌یک از شعرهای تو نمی‌تواند از زمین بیرون برود. 

آن‌ها در گورهاشان بلند شده بودند و می‌رقصیدند

و آوازی کُر پا گرفته بود: هوا خوب است  هوا خوب است

هوا خوب است  هوا خوب است  هوا خوب است

مطمئن بودم  که چیزی به من مربوط است.

     *

درِ انتهای راهرو باز شد

   پوتین‌ها نزدیک شدند

فرمانده‌شان در گوشم گفت:

 چرا قبلاً نگفتی روسی بلدی

گفتم شنا هم بلدم ــ و دستِ سنگینی صورتم را نواخت.

چهار سال مرا آن‌جا جا گذاشتند و بعد

همه با هم بیرون رفتیم.


   *

آن‌ها در گورهاشان بلندبلند می‌خندیدند

        به شعرهای درجه یک

به قطارهای درجه یک

       به شعرهای درجه دو

به قطارهای درجه دو

و در آسمان  چیزی شبیهِ خورشید را نشان می‌دادند .


*

روزی سربازی به جزیره پا گذاشت

صدایم کرد

    نامه را داد دستم:‌





*

هوا خوب است

     هوا خوب است

           هوا خوب است

                 هوا خوب است

   هوا خوب است.





:: قطعه ای از کتاب خندیدن در خانه ای که می سوخت؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

چه چیز میان آدم ها عوض شده؟

چه چیز میانِ آدم‌ها عوض شده؟

       نمرة کفش‌ها، نمرة عینک‌ها، رنگِ لباس‌ها

یا رنج  که هیچ تغییری نمی‌کند؟


خندیدن

       در خانه‌ای که می‌سوخت:

_زبانی که با آن فکر می‌کردم

         آتش گرفته بود.


دیگر هیچ فکری در من خانه نمی‌کند

شاید خطر از همین‌جا پا به وجودم می‌گذارد.


سکوت کلمه‌ای‌ست که برای ناشنواییمان ساخته‌ایم

   وگرنه در هیچ‌چیزی رازی پنهان نیست.

کسی عریان سخن نمی‌گوید

     شاعرانِ باستان‌شناس

شاعرانِ بی‌کار، با کلماتی که زیاد کار کرده‌اند.


چه چیز ما را به چنگ‌زدنِ اشیا

به نوشتن وادار می‌کند؟

ما برای پس‌گرفتنِ کدام « زمان » به دنیا می‌آییم؟


  آیا مُـردنِ آدم‌ها

                          اخطار نیست؟

چرا آدم‌ها خود را به گاوآهنِ فلسفه می‌بندند؟ 

       چه چیز جز ما در این مزرعه درو می‌شود

   چه چیز ؟

من از پیچیده‌شدن در میانِ کلمات نفرت دارم

چه چیز ما را از این توهّم ــ زنده بودن ــ

                  از این توهّم‌ ــ مُردن ــ نجات خواهد داد ؟


پرنده یعنی چه

         از چه چیزِ درخت باید سخن بگویم

     که زمان در من نگذرد ؟

خندیدن

    در خانه‌ای بزرگ‌تر

  که رفته‌رفته زبانش را

 خاک از او می‌گیرد

و مثلِ پارچه‌ای که روی مُرده‌ها می‌کِشند

   آن را روی خود می‌کِشد. 




:: قطعه ای از کتاب خندیدن در خانه ای که می سوخت؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

سایه

ساختنِ یک سایه

و القاءِ آن

ساختنِ یک دست

و پس‌زدنِ آن

ساختنِ یک خانه

و ترک‌کردنِ آن


      *

از میانِ خنده‌ها ، حلقه‌های طناب نزدیک‌تر می‌شوند


     *

محاکمه در یک قطارِ در حالِ حرکت .

خندة‌ اول با من بود : هم گِـرد است هم می‌چرخد

دُورِ بزرگ‌تر از خود هم می‌چرخد

بزرگ‌تر هم دُورِ بزرگ‌تر از خود

. . . 

دُورِ اول به خیالِ خود حلقه‌ها را بزرگ‌تر کرده دورتر بُرده بودم .


    *

خروسی با پاهایی بسته  روی میزِ هیئتِ ژوری .

تنها شاهدِ دادگاه .

خروس پیش از خواندن فضله‌ای روی پرونده پس انداخت

در حکمِ امضای پای سند یا شاید سوگند

خندة دوم جرئت می‌خواست چه من چه دیگران

سرش را بالا بُرد و صدایی از حلقوم در آورد

صدا در حالِ حرکت بود ، این می‌توانست انگیزه‌ای برای خنده‌ای واقعی باشد

شد ؛ چکش ؛ سکوت ــ 

در تکة آخرِ صدایش ، در پس‌لرزة آن ، تهدید و توهین آشکارا حس می‌شد

این به اعضای دادگاه قـوت می‌داد .

دُورِ دوم با نگاهِ خروس به بیرون آغاز شد

ــ خروس شاهدِ مناسبی برای دادگاه نبود ــ

با دیدنِ سایة قطار که روی درخت‌ها می‌افتاد و حرکت می‌کرد

یا درخت‌ها حرکت می‌کرد ند  یا سایة خودش  و خودش که حرکت می‌کرد ،

با دیدنِ ‌این‌ها  خندید ، و دوباره خندید و دیگر خنده‌اش قطع نشد

. . . 

در تمامِ کوپه‌ها یک میز  یک خروس  یک هیئتِ ژوری  یک متهم

در تمامِ کوپه‌ها همان‌میز  همان‌خروس  همان‌هیئتِ ژوری همان متهم،

پاهای بستة خروس را می‌گیرند و از پنجرة کوپة اول به بیرون پرت می‌کنند

با نیم‌ثانیه تأخیر از کوپة دوم ،  نیم‌ثانیه کوپة سوم ،  چهارم پنچم ششم هفتم . . . 

چکش ! دادگاه رسمی‌ست

و دوباره چکش


تونل .

   *


تاریکی غلیظ‌تر شد

پُر شدم از کلمه‌ها و صداهاشان 

     غلیظ‌تر

آن‌قدر که من هم یک کلمه شدم .


    *

کسی سر به دیوارها می کوبید و می‌آمد

فریاد می‌کرد : جایت را به من بده .

تاریکی : آدم‌های زیادی در من جا عوض کرده‌اند

جایت را به او بده .


مست‌ها عربده می‌کشیدند

  و از شکسته‌گیِ صداهاشان

افسرهای گشتاپو ، سربازهای متّفقین ، همه بیرون می‌ریختند

   اشیا به هم تنه می‌زدند و می‌افتادند

کشتی این‌پهلو آن‌پهلو می‌شد .

همه‌چیز چند واحد بزرگ و کوچک می‌شد

ــ ساعتْ چند بود

     من در کدام زنده‌گی‌ام بودم ؟ ــ


    *

کسی شیشه‌ها را می‌شکست و می‌آمد

داد می‌زد بیدار شو بیدار شـ . . . 

سرم سنگینی می‌کرد

پلک‌هایم به‌زور از هم گشوده شد

    گلوله خورده بودم .

خاک‌ریز پر از سربازهای مُـرده بود

تنها گرمای خونم را حس می‌کردم

   و این‌که زمانْ  مثلِ لکه‌ای ، پروانه‌ای

دُورِ خون بیرون‌آمده‌ام پَرپَر می‌زد .


    *

دستی پرده‌ها را دوباره کشید

قطار در تاریکی رفت

واگن‌ها پر از سرباز

جلوِ تمامِ کوپه‌ها می‌دویدم و داد می‌زدم

ما مُـرده‌ایم یا زنده ؟ !


قطار با سرعت از شهرها می‌گذشت

از شهرِ ما هم گذشت ، بی‌آن‌که بایستد .

فهمیدم که از کودکی ، از اول هم روی یک شی‌ءِ متحرک می‌دویده‌ام .

    *

ساعت چند است ــ‌ ؟

    *

می‌دانم که واردِ یک خواب شده‌ام

    و تاریکیْ مثلِ یک کشتی  آرام آرام در من  پهلو گرفته است

  و من با مرجان‌ها و ماهی‌ها  زیرِ دریا

فراموشی‌های دورمانده‌ام را آغاز کرده‌ام .


    *


منتظرند ، در تاریکیِ پشتِ پنجره منتظرند

تا جایم به دیگری بدهم .


    *


تاریکی ، همة‌خواب‌ها را به زیرِ دریا کشید

    من مثلِ یک بُـمبِ عمل‌نکرده آن تَه ماندم

        و به ماهی‌هایی که مشکوک دُور و برم می‌چرخیدند

نتوانستم هیچ بگویم . 


قطار از تونل بیرون می‌آید ، آزادی . 

در رستورانِ قطار همه والس می‌رقصند

پاریس آزاد شده

از واگن‌ها صدای آوازی دسته جمعی به گوش می‌رسد : پَغی ! پَغی !


    *

دوباره تونل .


کسی از آن تَه می‌آید و چراغ‌قوه‌اش را درست روی صورتم می‌اندازد

بازوهایم را می‌گیرند و می‌بَرنَد

     . . . 

سگ‌هایی که با من می‌دویده‌اند

پیرتر شده‌اند

آن‌ها هم نمی‌دانند چرا باید دوید .



صداها را از سایه‌ها جدا می‌کنند

آدم‌سوزی شروع شده است

آئوشویتس

یهودی‌ها را به اتاقِ گاز می‌بَرَند

 آئوشویتس

نمی‌دانم من صدا هستم یا سایه

آئوشویتس

نمی‌دانم کجا می‌بَرَندم

آئوشویتس

تاریکیِ قطار .


    *

خروس سایه‌اش را پس می‌گیرد

جنگ تمام شده است .


جنگ تمام نشده است

جنگ تمام شده است

جنگ تمام نشده است . 




:: قطعه ای از کتاب خندیدن در خانه ای که می سوخت؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

اول از دیوارۀ غارها آغاز شد

اول از دیوارة غارها آغاز شد

بعد

    به کتاب‌ها راه پیدا کرد .

کتاب‌ها ،

     دورترین زندان‌های روی زمین .


با پارس کردنِ سگ‌ها

دورة من آغاز می‌شد

بی‌آن‌که بدانم  زمان یعنی چه

     چند روز

یا چند شب .

حافظة من سوراخ شده است

ــ شاید روحِ من ! این‌طور گریه می‌کند ــ

می‌توانی با چراغ‌قوه‌ای روی دیوارها بگردی

  اگر خطوطی عکسِ تو را نشان داد

حتماً  زمانی  عاشقت بوده‌ام


به جای گذشته و خاطره

  تنها خواب‌هایم مانده‌اند

  کسی آن‌ها را لمس نخواهد کرد



مثلِ حسی که از پارس کردنِ سگ‌ها به آدم دست می‌دهد

  شاید مخاطبِ من

ترس / بیگانه‌گی / و غربتِ آن حس است.


شاید همه‌چیز

در خوابِ یک نفر می‌گذرد

و تنهاییِ واقعی

آن زمان پیش خواهد آمد

که او

    بیدار شود.

وقتی حافظه‌ات سوراخ باشد

اشیا  به تو پناه می‌آورند

آن‌ها نیز بی‌حافظه‌اند



آن‌وقت

       از  پارس کردنِ سگ‌ها

     در امان خواهیم بود. 




:: قطعه ای از کتاب خندیدن در خانه ای که می سوخت؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

نیاز

نیاز به تاریکی داریم  نیاز به روشنایی

      و بیش‌تر از این  دیگر نمی‌توان گرسنه‌گی کشید

در خواب‌دیدن  اندیشیدن

گرسنه گی در دوست داشتن.



ما وقتِ زمین را گرفته‌ایم

    و هیچ نکرده‌ایم

بعد از پیکاسو

          دیگر هیچ‌کس نفس نمی‌کشد

    دیگر کسی خوابِ جدیدی نمی‌بیند

ما مُرده‌ایم و بلد نیستیم حرف بزنیم .


حتی ما جلوِ کنده‌شدنِ یک برگ را از شاخه‌ای

        نمی‌توانیم بگیریم

به کتاب‌ها استناد کردن  دل بستن  مسخره است .


زبان‌هایی که ما با آن‌ها حرف می‌زنیم  همه بیگانه‌اند

فکر کن ، باد چیزی را ترجمه نمی‌کند.


پنگوئن‌ها شعر نمی‌گویند

   اما زنده ‌گی می‌کنند

ماسه‌های ساحل

پرنده‌ها و درخت‌ها

همه، بی‌نیازِ شعر، ادامه می‌دهند .

ما این‌جا می‌نشینیم

        و چیزی از ساحل‌ها را ، پرنده‌ها و شهرها را

روی کاغذها می‌گذاریم.

ــ که چه ؟‌ ــ

یک روز می‌شنوی آدم‌ها عوض شده‌اند

کلمة « من » حذف شده

و هیچ‌کس خاطره‌ای برای بالارفتن از خود

    یا برگشتن پیدا نمی‌کند .

یک روز می‌شنوی

 همه چیز خنثا شده

    و « زمان » کاری به کارِ کسی ندارد . 


یک روز : 


    بالاآمدنِ دریا عددی می‌خواهد

         عاشق‌نشدنِ من عددی

    و زیرِخاک‌بودنِ تو

      با فرمول‌های ریاضیات و فیزیک  روشن نمی‌شود .



یک روز : 


    کسی که سکوت می‌کند

     بازی را مسخره کرده

    ما که حرف می‌زنیم

        باخته‌ایم .



یک روز : 


    می‌دانی که زمین

برای چرخیدنِ خود باید از ما حرف بکشد . 






مدت‌هاست که شعرهایم را به جای آدم‌ها

برای کُتم که روبه‌رویم آویخته‌ام می‌خوانم .





:: قطعه ای از کتاب خندیدن در خانه ای که می سوخت؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

تطهیر


دلم می‌خواهد از چشم‌های همه به دست‌هایم برگردم

و چیزی برای همه بنویسم

امروز که فهمیده‌ام برادرِ کوچِک زمینم

چشم‌هایم دیگر مطمئن به همه‌چیز نگاه می‌کند

قسمتی از آتشم را آب می‌گیرد و پیش می‌آید

من آرام شده‌ام، آرام

آن‌قدر که یک خورشید و یک ماه را

می‌توانم چون مادری دوطرفِ سینه‌ام بخوابانم و بگویم

تحمل کنید تحمل

باید ادامه دهیم


آن‌قدر آرام شده‌ام

که ببرها رام شده‌اند

و دستمال‌های سفیدی را، به خاطرِ آهوها، به درختان می‌بندند

ــ شرم همه‌چیز را می‌بوسد ــ


به چشم‌های همه طوری نگاه می‌کنم

که سیب‌های روی شاخه تاب نمی‌آورند

و با هر بار افتادنِ سیبی بر زمین

برقی به چشم‌های آن‌ها می‌آید

و شادی لایه‌لایه در آن‌ها موج می‌گیرد


باید آن‌قدر لبخند بزنم

که نوری گرم رنگ‌ها را بر گهواره‌ای بنشاند و برگردانَد


آن‌قدر آرام شده‌ام

که احساس می‌کنم همه‌چیز را شسته‌اند


خوش‌بختی را در ریه‌ها و چشم‌هایم نفَس می‌کشم

و حس می‌کنم

هیچ پرنده‌ای به اندازۀ انسان پروازه نکرده است

باید به چشم‌های همه تبریک گفت

و عریان شد و از آوندهای درختان بالا رفت

رقص رقص رقص

شادی و رقص

...


دیگر می‌ترسم حرف بزنم

انگار همه‌چیز همین لحظه از خواب بیدار شده

و حیف است که صدایی در میان باشد

بنویس

یک روز نیز برای زنده‌گی کافی‌ست   







 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

همیشه کودکیِ من خواب می‌بیند


جاذبه‌ای تعطیل‌شده در من می‌گردد

راه را از رؤیا می‌گیرد

و عقیم‌ماندنش را با درد، می‌انبارَد.


دلم برای یک ترانۀ بومی لک زده است

برای بودن در جاده‌ای که به شهرم می‌رسد

برای درختانِ پیاده‌روهامان

برای زردآلوهای دهکده‌های اطراف

برای دیدنِ پیرمردانِ دهقان

در گذرگاه‌های کوهستانی

با دست‌ها و کُت‌های قدیمی

دلم برای چپق‌هایشان...

دلم برای گریه‌کردن در شهرِ خودم تنگ شده است.


همیشه از بزرگ‌شدن می‌ترسیدم

از این‌که آن‌ها را که می‌شناسم

دیگر نشناسم.

همیشه بعد از دیدنِ یک فیلم

غریبه شده‌ام

از تمام‌شدنِ هر چیزی می‌ترسم.

از داشتنِ آلبومِ عکس

از خاطره‌ها

از منطقِ روزانۀ تکرار

از غروب‌کردنِ خورشید می‌ترسم.

از این‌که زمان می‌تواند بگذرد

از این‌که گذشته پشتِ‌سر می‌مانَد

از این‌که سنگ همیشه سنگ است

و زمین صورتی ندارد

از چسبیدنِ خواب‌هایم به تنم به صدایم

از به‌خودآمدن‌های ناگهانی‌اَم می‌ترسم.


عجیب‌بودنِ دریا.

عجیب‌بودنِ ماه.

و همیشه در راه بودنِ یک خبرِ مهلک.


دلم برای شنیدن همۀ صداها تنگ شده است.

حتا، برای نرسیدن به تو.


چه‌قدر دلم می‌خواهد حرف بزنم

حرف بزنم.    







 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

ایثار


هیچ‌وقت نخواستم همۀ حرف‌ها را بگویم

چون از آن‌ها آتشی پیش می‌آمد

و زیاد که نزدیک می‌شد

خیابان را گُم می‌کردم

و آن‌همه چهره که شبیهِ تو می‌شدند

بیش‌تر گُمَم می‌کرد

ــ تو با خنجری از میانِ استخوان‌هایم می‌گذشتی ــ


فکر نمی‌کردی که با دیدنِ هر شبِ ماه

جاپای تو در من ژرف‌تر می‌شود؟

فکر نمی‌کردی که از آن پس من

آب را در رودخانه‌ها خون می‌دیدم؟

و درختان را در فشارآوردنِ دلتنگی‌ام

شکنجه می‌دادم؟

آیا عشق توفان و باران ناگهانی نیست

که پرنده‌ای را در شب، به پنجره و در و دیوار می‌کوبد؟


پرنده‌ای که دنیا را، در شبی توفانی و خیس، گم کرده

خوب می‌تواند بداند که من با چه حسی در کوچه‌ها

کودکانِ پنج‌شش ساله را در آغوش می‌کشم و می‌گریم

فکر نمی‌کردی تنهاییِ من

پنجره‌ای کوچک را در گلویم آن‌قدر بفشارد

که در دست‌هایم زندانی شوم؟

در چشم‌هایم؟

آیا عشق، تنها برای کورکردن و سربُریدنِ ما می‌آید؟


آوار که می‌خوانم

درختانِ حیاط در خاک به هم نزدیک‌تر می‌شوند

و گُل‌های باغچه یک‌به‌یک زردتر

تو با خنجری از میانِ استخوان‌هایم می‌گذری

و فکر می‌کنی که تسکینم می‌دهی


برای نگاه‌کردن به چشم‌های تو

چند قرن آرامش

چند قرن سکوت و فاصله کم دارم

آواز که می‌خوانم

آتشی در آتش می‌پیچد

و مادرم پُشتِ در می‌نشیند و با صدای بلند گریه می‌کند

و در صدای لرزانش مُدام می‌گوید:

باز خوابِ او را دیده است

باز خوابِ او را دیده است


فکر نمی‌کردی که ما به چشم‌های هم آن‌قدر نزدیک شده‌ایم

که همه‌چیزْ خود را در این فاصله خطا یافته و بیرون رفته؟

خونم به صدایم چسبیده و تو

به خونم

آواز که می‌خوانم

تمامِ شهر به قلبم می‌چسبد

و سربازهای پادگان ها از ترس 

توپ‌ها را در درونم شلیک می‌کنند


چند دریا می‌آیند که بوی تو را از خونم بیرون ببرند

اما همه بوی تو را می‌گیرند و راهِ برگشت بسته می‌مانَد

من سنگین‌ترین می‌شوم


فکر نمی‌کردی که ترس در من آن‌قدر بزرگ شود

که نتوانم به چیزی پناه ببرم؟


اکنون که هزار سال آشنایی با تودر خونم می‌گذرد

مجبوریم که به یک دوراهی در قلب‌هامان برسیم

می‌دانی ؟!

عشق قصه‌ای سحرآمیز است که نمی‌گذارد کودکان بزرگ شوند

من به‌خاطرِ کودکانِ تو باید

خاموش بمانم

و خودمان را به آن دوراهی برسانم


عشقم را به بچه‌های تو داده‌ام

خوب آن‌ها را بزرگ کن     






 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی