شهرام شیدایی

بیست و سوم خردادماه سال ۱۳۴۶؛ سراب - دوم آذرماه سال ۱۳۸۸؛ تهران

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آن قدر به خودم گوش می دهم» ثبت شده است

خندیدن در خانه ای که می سوخت - آن قدر به خودم گوش می دهم

آن‌قدر به خودم گوش می‌دهم

که رودخانة گِل‌آلود زلال می‌شود

کلمه‌ها برای بیرون‌آمدن بال‌بال می‌زنند

    پرنده‌ها تمامِ شاخه‌های دُور و برم را می‌گیرند . 


کلمه‌ها چیزی می‌خواهند  پرنده‌ها چیزی

         و رودخانه آن‌قدر زلال شده

  که عزیزترین مُـرده‌ات را بی‌صدا کنارت حس می‌کنی

چشم‌هایت را می‌بندی ، حرف نمی‌زنی ، ساعت‌ها

این درکِ من از توست :

در سکوتت مُـرده‌ها جابه‌جا می‌شوند

ــ کسی که منم ، اما کلمة تو با آن آمد ــ

طول می‌کشد ، سکوتت طول می‌کشد

آن‌قدر که پرنده‌ها به تمامِ بدنت نوک می‌زنند

و چیزی می‌خواهند که تو را زجر می‌دهد

ــ‌ از هیچ‌کس نتوانسته‌ام ، نمی‌توانم جدا شوم ــ‌ 

این درکِ من از ، من و توست .


به جاده‌ها نمی‌اندیشی ، به کشتی‌ها نمی‌اندیشی

 به فکرِ استخوان‌هایت در خاکی

   استخوان‌هایی که بی‌شک آرام نخواهند شد



من از سکوتِ تو بیرون می‌آیم

و می‌دانم آدم‌های زیادی در تو زجر می‌کشند

و می‌دانم که رفته‌رفته

        در این فرشِ کهنه

در این دودکشِ روبه‌رو

  در این درختِ باغ چه  ریشه می‌کنی

و می‌دانم که تو سال‌هاست در من

حرف نمی‌زنی

حرف نمی‌زنی

حرف نمی‌زنی . 






:: قطعه ای از کتاب خندیدن در خانه ای که می سوخت؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی

آن قدر به خودم گوش می دهم

آن‌قدر به خودم گوش می‌دهم

که رودخانة گِل‌آلود زلال می‌شود

کلمه‌ها برای بیرون‌آمدن بال‌بال می‌زنند

    پرنده‌ها تمامِ شاخه‌های دُور و برم را می‌گیرند . 


کلمه‌ها چیزی می‌خواهند  پرنده‌ها چیزی

         و رودخانه آن‌قدر زلال شده

  که عزیزترین مُـرده‌ات را بی‌صدا کنارت حس می‌کنی

چشم‌هایت را می‌بندی ، حرف نمی‌زنی ، ساعت‌ها

این درکِ من از توست :

در سکوتت مُـرده‌ها جابه‌جا می‌شوند

ــ کسی که منم ، اما کلمة تو با آن آمد ــ

طول می‌کشد ، سکوتت طول می‌کشد

آن‌قدر که پرنده‌ها به تمامِ بدنت نوک می‌زنند

و چیزی می‌خواهند که تو را زجر می‌دهد

ــ‌ از هیچ‌کس نتوانسته‌ام ، نمی‌توانم جدا شوم ــ‌ 

این درکِ من از ، من و توست .


به جاده‌ها نمی‌اندیشی ، به کشتی‌ها نمی‌اندیشی

 به فکرِ استخوان‌هایت در خاکی

    استخوان‌هایی که بی‌شک آرام نخواهند شد



من از سکوتِ تو بیرون می‌آیم

و می‌دانم آدم‌های زیادی در تو زجر می‌کشند

و می‌دانم که رفته‌رفته

         در این فرشِ کهنه

در این دودکشِ روبه‌رو

   در این درختِ باغ چه  ریشه می‌کنی

و می‌دانم که تو سال‌هاست در من

حرف نمی‌زنی

حرف نمی‌زنی

حرف نمی‌زنی . 






:: قطعه ای از کتاب خندیدن در خانه ای که می سوخت؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 
شهرام شیدایی