غول از بِکِت سنگهایش را پسمیگیرد
و به او میگوید بازی دیگر تمام شده است.
"دیگر زمانی که به مغز فرصت داد برای این بازیها نیست"
شاید ساموئل میخواست این را بگوید.
غول آنها را دور میریزد
به او میگوید سعی کن کمتر خودت را اذیت کنی
و با اندوهِ سنگینِ ویژة یک غول که سرش را پایین انداخته
دور میشود از او.
دراز میکشد روی صخره
و صورتش را به تختهسنگ میچسبانَد
قطرهای که تختهسنگ را خیس میکند میگوید:
"سنگهای تازهمتولدشده
سنگهای کودک."
...
ابری کوچک با سایهاش
از روی او آرامآرام میگذرد
:: قطعه ای از کتاب سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی