شهرام شیدایی

بیست و سوم خردادماه سال ۱۳۴۶؛ سراب - دوم آذرماه سال ۱۳۸۸؛ تهران

۷۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آتشی برای آتشی دیگر» ثبت شده است

شعری برای یک مترسک


ناگهانی‌ست

به جنگل خوانده شده‌ام

و آدم‌های چوبیِ اُریبی می‌بینم

که به درختانِ عمودی تکیه داده‌اند

نگاه‌ها همه کودکانه و اساطیری

مترسک‌هایی باستانی

ــ بهتر است همۀ این‌ها خواب یا چیزِ دیگر باشند ــ

چون زنده‌شدن در چوب

پنجره‌ای لال و دردکشیده را در من بسته نگه می‌دارد

و صدایی مُرده را

از خواب به بیداری‌ام می‌ریزد

پُشتِ این گیجی‌ها

دنیای غریبی خوابیده

و آن‌طرفِ این پنجرۀ نامرئی

زنده‌گی متراکم‌تر و جمع‌تر شده

که انگار همه باهم می‌گویند

باختنِ این بازی چه‌قدر آسان بود

اگر این‌ها حتا خواب باشد

من بیدارم

چوبِ این بیداری را در خواب هم می‌خورم

ــ هنوز هم به خواب‌دیدن عادت نکرده‌ام ــ

من در خواب با شما حرف می‌زنم

و این‌ها همه چاپ خواهد شد

دنیای عجیبی در این کلمات شکل می‌گیرد

و این مربوط به فاصلۀ خواب‌ها در بیداری‌ست

مربوط به جنگلی‌ست

که یکی از این سیصدوشصت‌وپنج روز را

سخت به سینه‌اش چسبانده

مربوط به مترسک‌هایی که یک‌جا جمع شده‌اند

و من نمی‌دانم که این اتفاق در زمینِ کدام خواب

یا زمینِ کدام بیداری صورت می‌گیرد

مرا به میانِ خود خوانده‌اند

و انگار که نمی‌خواهند

این بازی را به‌آسانی ببازم

یا این‌که مرا در باختنِ این بازی یاری دهند

(کنده‌کاری‌های روی چوب‌هاشان را که نگاه می‌کنم

می‌فهمم که به این‌جا آورده‌اندم

تا بدانم که شعرهایم را دوست دارند)

دست به جیبم می‌بَرَم

و شعر دیشبم را می‌خوانم: 

«شعری برای یک مترسک»

که ناگهان مترسکی از آن میانه بر زمین می‌افتد

نزدیک‌تر که می‌شوم ...

شباهتی عجیب

شباهتی ...

دلم در یکی از آن مترسک‌های چوبی

جامانده است

انگار در خواب همه به من تسلیت می‌گفتند

و همه‌چیز رفته‌رفته دورتر می‌شد

دورتر

همه‌چیز

از همه‌چیز  








 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

آتشی برای آتشی دیگر - شعری برای یک مترسک


ناگهانی‌ست

به جنگل خوانده شده‌ام

و آدم‌های چوبیِ اُریبی می‌بینم

که به درختانِ عمودی تکیه داده‌اند

نگاه‌ها همه کودکانه و اساطیری

مترسک‌هایی باستانی

ــ بهتر است همۀ این‌ها خواب یا چیزِ دیگر باشند ــ

چون زنده‌شدن در چوب

پنجره‌ای لال و دردکشیده را در من بسته نگه می‌دارد

و صدایی مُرده را

از خواب به بیداری‌ام می‌ریزد

پُشتِ این گیجی‌ها

دنیای غریبی خوابیده

و آن‌طرفِ این پنجرۀ نامرئی

زنده‌گی متراکم‌تر و جمع‌تر شده

که انگار همه باهم می‌گویند

باختنِ این بازی چه‌قدر آسان بود

اگر این‌ها حتا خواب باشد

من بیدارم

چوبِ این بیداری را در خواب هم می‌خورم

ــ هنوز هم به خواب‌دیدن عادت نکرده‌ام ــ

من در خواب با شما حرف می‌زنم

و این‌ها همه چاپ خواهد شد

دنیای عجیبی در این کلمات شکل می‌گیرد

و این مربوط به فاصلۀ خواب‌ها در بیداری‌ست

مربوط به جنگلی‌ست

که یکی از این سیصدوشصت‌وپنج روز را

سخت به سینه‌اش چسبانده

مربوط به مترسک‌هایی که یک‌جا جمع شده‌اند

و من نمی‌دانم که این اتفاق در زمینِ کدام خواب

یا زمینِ کدام بیداری صورت می‌گیرد

مرا به میانِ خود خوانده‌اند

و انگار که نمی‌خواهند

این بازی را به‌آسانی ببازم

یا این‌که مرا در باختنِ این بازی یاری دهند

(کنده‌کاری‌های روی چوب‌هاشان را که نگاه می‌کنم

می‌فهمم که به این‌جا آورده‌اندم

تا بدانم که شعرهایم را دوست دارند)

دست به جیبم می‌بَرَم

و شعر دیشبم را می‌خوانم: 

«شعری برای یک مترسک»

که ناگهان مترسکی از آن میانه بر زمین می‌افتد

نزدیک‌تر که می‌شوم ...

شباهتی عجیب

شباهتی ...

دلم در یکی از آن مترسک‌های چوبی

جامانده است

انگار در خواب همه به من تسلیت می‌گفتند

و همه‌چیز رفته‌رفته دورتر می‌شد

دورتر

همه‌چیز

از همه‌چیز  








 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

عشق در زندان


به درختان حلقه می‌زنم و فریاد می‌کنم

دعایم کنید

دعایم کنید

تا از این درد ... :

ــ همه را شکلِ تو می‌بینم

در خیابان

در خواب

با آن روسریِ سفید


لطفاً قیام کنید !

درمی‌یابم که در دادگاهم

هواخوری !

درمی‌یابم که در زندانم


از هم‌سلولی‌ام جُرمش را می‌پرسم

عصبی می‌گوید:

آزادی را بَد تلفظ کرده‌ام، بَد !

دیوارها داد می‌زنند

میله‌ها فریاد می‌کنند :

همۀ شما، آزادی را، بَد تلفظ کرده‌اید، بَد، بَد

...

ــ راست می‌گویند ــ

فقط به درختانِ حیاط اعتماد دارم

وقت‌های هواخوری می‌دوم و

در آغوش می‌گیرمشان

گریه‌کنان:

دعایم کنید

دعایم کنید

...


عزیزم !

عشق در زندان

شاقّ است    






 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

آتشی برای آتشی دیگر - عشق در زندان


به درختان حلقه می‌زنم و فریاد می‌کنم

دعایم کنید

دعایم کنید

تا از این درد ... :

ــ همه را شکلِ تو می‌بینم

در خیابان

در خواب

با آن روسریِ سفید


لطفاً قیام کنید !

درمی‌یابم که در دادگاهم

هواخوری !

درمی‌یابم که در زندانم


از هم‌سلولی‌ام جُرمش را می‌پرسم

عصبی می‌گوید:

آزادی را بَد تلفظ کرده‌ام، بَد !

دیوارها داد می‌زنند

میله‌ها فریاد می‌کنند :

همۀ شما، آزادی را، بَد تلفظ کرده‌اید، بَد، بَد

...

ــ راست می‌گویند ــ

فقط به درختانِ حیاط اعتماد دارم

وقت‌های هواخوری می‌دوم و

در آغوش می‌گیرمشان

گریه‌کنان:

دعایم کنید

دعایم کنید

...


عزیزم !

عشق در زندان

شاقّ است    






 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

در جاده


دیروقت است

فرشته‌ای در کار نیست

از دنیا چیزی نمی‌دانم

اسب رم می‌کند

گاری برمی‌گردد

از گذشته چیزی نزدیک‌تر می‌شود


دیروقت است

بهانه‌ای در کار نیست

شعر می‌آیند و

به جای تو زنده‌گی را می‌گیرد


همیشه در همان جاده می‌ایستی

جاده‌ای کم‌گذر

تا من به تو بگویم دیروقت است، دیروقت

و تو سربه‌زیر در تاریکی

به خانه برگردی

و جای چیزی را همیشه خالی ببینی

و بنویسی:

ــ برای زنده‌گیِ یک شعر

زنده‌گی کم داری.     







 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

آتشی برای آتشی دیگر - دست‌های آلوده


می‌خواهم چشم‌هایت را لمس کنم

اما دست‌هایم آلوده است

دست‌هایت را

دست‌هایم آلوده

و آن‌قدر کلمات را تکرار کنم

که نزدیک‌تر شوم به تو

نزدیک‌تر


خونی دیگر را در حرف‌زدنم پیدا کرده‌ام

و کلمات رگِ همدیگر را می‌زنند

دیگر نمی‌توان در این خانه زیاد ماند

این‌جا دریا نیست

اما من با گریه‌کردن می‌نویسم

و به جای تمامِ تصاویر

خونم از گلوی کلمات می‌گذرد

این به جای تمامِ بهانه‌ها کافی‌ست

باید از زمین خورشید سنگ درخت دست بردارم

و بی‌چشم به بادها بیندیشم، بادها

دیگر نمی‌توان به چیزی دل بست

وقتی به این‌جا برسی

چشمی برای دیدن نخواهی داشت

چرا به کسی نگفته‌ام که هیچ آرزویی ندارم

که دست‌های آلوده‌ام

کودکانه همه‌چیز را پاک می‌انگارد

و همیشه می‌گوید نباید به هیچ‌چیز دست زد

باید برای آن‌ها گریست


شنیدنِ صدای همدیگر

حرف‌زدن با همدیگر خوش‌بختی‌ست، خوش‌بختی

و چه خوب است که نمی‌دانی

من از این بازی‌های ظریف می‌ترسم

باید به جای دیگران نیز خوش‌بخت زیست

تا کسی نداند که از زنده‌بودن روی زمین می‌ترسی

از این‌که در باد کسی را حس می‌کنی

من با گذاشتنِ ردپا

ردِپایم را می‌شویم

تو این را، بعدها، خواهی فهمید

و به جست‌وجوی دست‌های آلوده‌ام

زمین را زیر و رو خواهی کرد   








 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

آتشی برای آتشی دیگر - در جاده


دیروقت است

فرشته‌ای در کار نیست

از دنیا چیزی نمی‌دانم

اسب رم می‌کند

گاری برمی‌گردد

از گذشته چیزی نزدیک‌تر می‌شود


دیروقت است

بهانه‌ای در کار نیست

شعر می‌آیند و

به جای تو زنده‌گی را می‌گیرد


همیشه در همان جاده می‌ایستی

جاده‌ای کم‌گذر

تا من به تو بگویم دیروقت است، دیروقت

و تو سربه‌زیر در تاریکی

به خانه برگردی

و جای چیزی را همیشه خالی ببینی

و بنویسی:

ــ برای زنده‌گیِ یک شعر

زنده‌گی کم داری.     







 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

کلمه هایی که از ما به جا خواهند ماند

ما رها نمی‌شویم

زرد پُررنگ

پنجره

تا نیمه‌شب

همیشه کودکیِ من خواب می‌بیند

یک کلام

خورشید را در آسمان

در جاده

پلنگی تیرخورده

شادیِ کودکانۀ قرمز

بال بر خاک

همه‌جا  که قرمز می‌شود

ایثار

بوی تو

خروس را

تسکین

تلاطمی لال

در باد

همبازیِ غایب

شعر

خونی که مُدام جرقه می‌زند

اگر ستاره‌ها

چشم‌بسته می‌گردیم

عشق در زندان

قایقِ جامانده

تبر در دهان، تبر در خون

دیر یا زود

دست‌های آلوده

زندانی در زندانی

در این اتاق

شعری برای یک مترسک

درِ بسته

تا دیر نشده

اتاقِ انتظار

بازی را باختهام

گرمای زمستانی

زمینِ قدیمی

همه‌چیز را کم می‌آورم

تطهیر

ابتدا خورشید

ما یک خورشیدِ قراضه

شعرهای کوتاه




در کلاسِ  درس، همیشه  به  این فکر بودم که باید پُشتِ‌سرمان نیز

 تخته‌سیاهی  باشد که آن‌چه من می‌خواهم در آن نوشته شود.


و این نخستین تخته‌سیاهِ جانِ‌سالم‌به‌دربُرده‌ای‌ست که تن به چاپ داد، که 

توانستم در داوری ظهور بگذارمش و بعد صورت‌های خودم را در آن ببینم و

 از آن‌ها فرار نکنم و بپذیرم آن‌گونه فکر می‌کرده‌ام؛  که شعرهایم این نبوده‌اند

 که الان هست، که نابغه‌ای عجیب‌وغریب نبوده‌ام و شعرهایم سِیرِ خود را 

طی کرده‌اند و من مجموعه‌ای از این‌ها بوده‌ام و این‌ها پاسخ یا واکنش یا

 گفت‌وگویی بود به/با فرهنگی که در حدِ توانم ــ تا آن‌روزها ــ توانسته بودم

 جذب کنم...




شاید زمین چیزی از من پرسیده

که از خواب بیدار شده‌ام.

یا قصه‌ای در من زنده شده

که جوراب‌هایم را بلد نیستم بپوشم

چه‌قدر ساده می‌نویسیم که زنده‌گی عجیب است

و دست‌هایمان را پیدا نمی‌کنیم.


تصویری که مرا می‌خواهد زنده نگه‌دارد

کوچک شده است، کوچک.

ــ ناتمامی در ما دنبالِ جایی می‌گردد ــ


مادر کلمه‌ای‌ست که در اتاقِ مجاور خوابیده

من به همه‌چیز مشکوکم

به چراغی که روشن کرده‌ام

به تابلوهای روی دیوار

به کسی که هفتۀ پیش در گورستان چال کردیم


شاید به خواب‌های بالاتری راه یافته‌ام

به دنیاهایی دیگر

که صدای شماها را

چند روزِ دیگر می‌شنوم

و برای شنیدنِ جواب‌هایتان

همیشه کنارم خالی می‌مانَد.

من به گوش‌دادنِ حرف‌ها

نشستن کنارِ همدیگر

به تمامِ فاصله‌های نزدیک‌شده مشکوکم.


امروز ناتمامی را جشن می‌گیرم

فردا، یک هفتۀ دیگر خواهد گذشت.


در می‌زنند

کسی پُشتِ پنجره آمده است

همیشه فکر می‌کنم...


کلمه‌هایی که از ما به‌جا خواهند ماند

بی‌خوابی عجیبی خواهند کشید

بی‌خوابیِ عجیبی.

کلیدهای گریه‌کردن را

برای قاتلانی که در راهند

جامی‌گذارم.     








 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

آتشی برای آتشی دیگر - کلمه هایی که از ما به جا خواهند ماند

ما رها نمی‌شویم

زرد پُررنگ

پنجره

تا نیمه‌شب

همیشه کودکیِ من خواب می‌بیند

یک کلام

خورشید را در آسمان

در جاده

پلنگی تیرخورده

شادیِ کودکانۀ قرمز

بال بر خاک

همه‌جا  که قرمز می‌شود

ایثار

بوی تو

خروس را

تسکین

تلاطمی لال

در باد

همبازیِ غایب

شعر

خونی که مُدام جرقه می‌زند

اگر ستاره‌ها

چشم‌بسته می‌گردیم

عشق در زندان

قایقِ جامانده

تبر در دهان، تبر در خون

دیر یا زود

دست‌های آلوده

زندانی در زندانی

در این اتاق

شعری برای یک مترسک

درِ بسته

تا دیر نشده

اتاقِ انتظار

بازی را باختهام

گرمای زمستانی

زمینِ قدیمی

همه‌چیز را کم می‌آورم

تطهیر

ابتدا خورشید

ما یک خورشیدِ قراضه

شعرهای کوتاه




در کلاسِ  درس، همیشه  به  این فکر بودم که باید پُشتِ‌سرمان نیز

 تخته‌سیاهی  باشد که آن‌چه من می‌خواهم در آن نوشته شود.


و این نخستین تخته‌سیاهِ جانِ‌سالم‌به‌دربُرده‌ای‌ست که تن به چاپ داد، که 

توانستم در داوری ظهور بگذارمش و بعد صورت‌های خودم را در آن ببینم و

 از آن‌ها فرار نکنم و بپذیرم آن‌گونه فکر می‌کرده‌ام؛  که شعرهایم این نبوده‌اند

 که الان هست، که نابغه‌ای عجیب‌وغریب نبوده‌ام و شعرهایم سِیرِ خود را 

طی کرده‌اند و من مجموعه‌ای از این‌ها بوده‌ام و این‌ها پاسخ یا واکنش یا

 گفت‌وگویی بود به/با فرهنگی که در حدِ توانم ــ تا آن‌روزها ــ توانسته بودم

 جذب کنم...




شاید زمین چیزی از من پرسیده

که از خواب بیدار شده‌ام.

یا قصه‌ای در من زنده شده

که جوراب‌هایم را بلد نیستم بپوشم

چه‌قدر ساده می‌نویسیم که زنده‌گی عجیب است

و دست‌هایمان را پیدا نمی‌کنیم.


تصویری که مرا می‌خواهد زنده نگه‌دارد

کوچک شده است، کوچک.

ــ ناتمامی در ما دنبالِ جایی می‌گردد ــ


مادر کلمه‌ای‌ست که در اتاقِ مجاور خوابیده

من به همه‌چیز مشکوکم

به چراغی که روشن کرده‌ام

به تابلوهای روی دیوار

به کسی که هفتۀ پیش در گورستان چال کردیم


شاید به خواب‌های بالاتری راه یافته‌ام

به دنیاهایی دیگر

که صدای شماها را

چند روزِ دیگر می‌شنوم

و برای شنیدنِ جواب‌هایتان

همیشه کنارم خالی می‌مانَد.

من به گوش‌دادنِ حرف‌ها

نشستن کنارِ همدیگر

به تمامِ فاصله‌های نزدیک‌شده مشکوکم.


امروز ناتمامی را جشن می‌گیرم

فردا، یک هفتۀ دیگر خواهد گذشت.


در می‌زنند

کسی پُشتِ پنجره آمده است

همیشه فکر می‌کنم...


کلمه‌هایی که از ما به‌جا خواهند ماند

بی‌خوابی عجیبی خواهند کشید

بی‌خوابیِ عجیبی.

کلیدهای گریه‌کردن را

برای قاتلانی که در راهند

جامی‌گذارم.     








 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی