ما در فاصلۀ «مادر» و «مرگ» زنده بودهایم
در درنگی که به خورشید داده میشود
در سکوتی که همیشه بیشتر از ما میداند
در شباهت و دوریِ اندوه و ماه
ــ چیزی گُنگ، همیشه در ما به گذشته برمیگردد ــ
بهانه بودهایم، که خاک در ما راه برود
چرا کسی به ما نگفته بود که ما راهرفتنِ خاک بودهایم
و چشمها و نگاه و حسهامان
عاریتی بوده؟
غمگینترین پنجره در انسان میزیست
که بعد از آفریدهشدن
آن را نادیده گرفتند
اگر گریه کنم، کودکی نامده از فردا را خواهم کُشت
بهاجبار در سنگ میگریم
در آتش
که نیازمندِ گریه در خویشند، و نمیتوانند
ما تمامِ فاصلهها را در دلتنگیمان زیستهایم
و روزبهروز تاریکیِ چسبیده به سینه
به گلومان نزدیکتر میشود
چرا کسی به من نگفته بود که: پسر
تو تمامِ بعدازظهرهای کودکیات را از سرما لرزیدهای
و چشمهایت برای خوشبختی بسیار سرد بودهاند
بسیار سرد
چرا دست از سرِ این قایقِ جاماندهدردلم برنمیدارم
قایقی در ما زندانی شده
زندانی در زندانی
این را آن زمان که شش سالم بود
و از کودکان جدا شدم فهمیدم
با سادهترین شکلِ ممکن
بادبادکی ساختم و بالای یک تپه بادش دادم
و در تمام آن لحظات، دلتنگیِ پُری
رعشههای عجیبی به تن و دستهایم انداخته بود
بالای بالا رفته بود
با گریه رهایش کردم
ــ فکر میکردم این کار را برای خدا میکنم ــ
و مدام مُشت بر آن تپه کوبیدم و گریستم
میدانستم. دیگر همهچیز را میدانستم
در تمامِ این سالها
قایقم را از این شعر به آن شعر بُردهام
و دلم باز نشده است
کوری دستِ کوری را گرفته
و از میانِ کلمهها میگذرانَد
کلمهها دست میسایند
و به گمانِ اینکه آنان مقدساند
تکهتکه همهچیزشان را جدا میکنند
شعر
قایقی جامانده در دلِ ماست
که هنوز هم
بویِ دریا میدهد