زیرِ باران فکرکردن
دست به کوچههای شهر ساییدن
شهر را در آتش و رؤیاها بوسیدن
حس کردنِ اینکه
همهچیز را میتوانی در آغوش بگیری
جا دهی
زمانی خیسشده را در خود حس میکنم
زمانی گریسته را
احتمالاً مرگ در تو آرام نمیگیرد
تو خیسی،
از صدای مادرانی که
دردناکیِ تاریکشدنشان را
فاصلۀ بزرگشدنِ فرزندان میخراشد
خیسی
از روزهای ملاقاتِ زندان بیمارستان
خیسی
از زرد و نارنجی و کلاغ
از حملۀ تاریکی و آتش
آنقدر خیس که
همیشه سرما پیدایت میکند
و در استخوانهایت میگرید
باید صدای همدیگر را بشنویم
به همدیگر نامه بنویسیم
اگرچه تو در جنگ کشته شده باشی
اگرچه پشتِ پنجره نشسته باشی
خیره بر تکدرختِ حیاطِ قدیمیتان، چند سال،
و همۀ اینها رؤیا باشد
اگرچه تو، خودِ من نیز باشی
من حرف میزنم
تا مثلِ برگها نخشکم
من حرف میزنم
تا ترسم را پنهان کرده باشم
و دروغ میگویم
تا حقیقت دست از سرم بردارد
ــ باید دوباره به همدیگر دروغ بگوییم ــ
چشمهای من اتاقانتظارِ تمامِ هستی شده است
میدانی؟
اشیایی که نمیتوانند با همدیگر سخنی بگویند
اتاقانتظارِ سربازانی که کسی مُردۀ آنها را پیدا نکرد
صدای بههم کوبیدهشدنِ درها
صدای شیون و گریههایی بومی
صدای ضجّه و بیرون کشیدهشدنِ ماه از دریا
و صداهایی که در سکوت دفن شدهاند
میدانی؟
اتاقانتظار
اتاقانتظارِ اینهمه که
مرگ آنها را نمیکُشد
که پیرشدنِ تدریجی
سعی کن که من به خوابِ تو راه پیدا نکنم
چونکه بعد از بیداری
با صدای کلاغها دار زده خواهی شد
چون آنوقت مثلِ من
در زمانی خیس زندهگی خواهی کرد
آری
احتمالاً مرگ در من آرام نمیگیرد:
شدت در گذر از زیستن
و از اینسوی
میلِ شدیدی به اتاقی که در آن نشستهام و مینویسم
شعرهایم را در کتابها زندانی خواهند کرد
و روزی که تو بگشاییشان
«روزِ ملاقات» ...
نامِ شعر
نگهبانیست که به سوی «زندانی» میآید:
ــ «ملاقاتی»
و تو میخوانی:
من حرف میزنم تا جلوی خشکیدهشدنِ برگها را بگیرم
جلوی مُردنِ انسانها را
(و چند صفحۀ بعد: )
آنقدر نمیبارد باران
که حسابت با همهچیز تسویه شود
( ... ) :
زندهگی را آرام بگذار