نیاز به یک کلمه دارم

کلمه‌ای که مرا از روی زمین بردارد .


من مثلِ ساعتی مریضم

     و به‌دقت درد می‌کشم

سکوتْ  تانکی‌ست

 که بر زمینِ فکرهایم می‌چرخد و

  و علامت می‌گذارد

از روی همین علامت‌ها دکتر

نقشة جغرافیاییِ روحم را روی میز می‌کِشد

     و با تأثر دست بر علامت‌ها می‌گذارد :

    ــ چه چاله‌های عمیقی ! 

ناگهان نقشه نفس می‌کشد

میز تکان می‌خورَد 

    و دکتر فریاد :‌ جنگِ جهانیِ . . .



خلوتِ پارک .

    پیرمردی ، آرام روی نیمکتْ کنارم می‌نشیند

بی‌مقدمه :‌ یک نفر جاسوس

ــ سرش را به این‌ور  آن‌ور ــ

یک نفر جاسوس به خواب‌هایم وارد شده .

کلاغی از روی درخت ، مثلِ یک سنگ پایین می‌آید

می‌نشیند بر شانه‌اش

   و در گوشش با صدای آرام داد می‌کشد :‌

ــ‌ احمق ! باز که تو حرف زدی .


چیزی دیوانه‌ها را گاز می‌گیرد

و تماشاچی‌ها کف می‌زنند .


« نیچه » گوشه‌ای در گوشِ کسی زمزمه می‌کرد :

ــ من رانندة یک تانکم . 




:: قطعه ای از کتاب خندیدن در خانه ای که می سوخت؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی