فکر کردن در موردِ آدم‌ها ، پایان یافت

همه نشستند بالا بیاورند

حتا یک تکه سنگ هم به یادِ کسی نمی‌آمد

دورانِ حرف‌نزدنِ آدم‌ها ، آغاز شد


فیلسوف می‌گفت :‌ سرِ من به دردِ کاری نمی‌خورَد

بقال می‌گفت : سنگ ؟ ! اسمش را نشنیده‌ام

سگی از پیاده‌رو رد می‌شد

ساعتی بر دست داشت

به مغازه‌ها سر می‌زد  اداره‌ها  کارخانه‌ها

و سرِآدم‌ها داد می‌زد : سریع‌تر  سریع‌تر

و آدم‌ها سریع تر بیهوده می شدند

سریع‌تر می‌پوسیدند ، سریع‌تر و آرام‌تر

گذشته‌ای دور در شهرها حس می‌شد

و بیش‌ترِ کلماتی که پیش از لال‌شدن به کار می‌رفت

شاید بود ، شاید  شاید

شاید آجری را به آجری می‌چسبانْد

شاید دستی را به دستی می‌داد

و سلامی را به سلامی دیگر متصل می‌کرد


شایدی سنگین در شهرها می‌چرخید

و خود را پُـر می‌کرد

بعد کُندتر اَدا شد ، کُندتر و سنگین‌تر

و همه باور کردند

که دیگر راه نمی‌رود  می‌خزد

به نمی‌دانم که رسید ، آرام آرام از بین رفت


سعی کن شاخة درختی را به یاد بیاوری

ــ در عمقِ کم حرکت کن

خیلی‌ها خفه شده‌اند

سعی کن چیزی به یاد بیاوری

چیزی از زمانی

ــ‌ ما به جایی برمی‌گردیم

سعی کن سعی کن

بعد از خفه‌شدنِ معناها  دال‌ها  مدلول‌ها

بادْ لغت‌نامه‌ها را ورق می‌زد :

این یعنی  آن یعنی

شب یعنی  روز یعنی

من یعنی  تو یعنی

آمدن یعنی  رفتن یعنی

کجا یعنی  چه یعنی

باد قفلِ لغت‌نامه‌ها را قفلِ تمامِ سلول‌ها را باز می‌کرد و می‌گفت :

    آزادید

ــ سریع‌تر  سریع‌تر


سریع‌تر یعنی  سبک‌تر یعنی  سنگین‌تر یعنی  اسب یعنی

عقل یعنی  درد یعنی  میز یعنی  کشیش یعنی  کُت یعنی

فلسفه یعنی  پرده یعنی  کتاب یعنی  گاو یعنی

حرف یعنی  گاری یعنی  چرا یعنی  چگونه یعنی




« و به یاد بیاور

که زندگیِ‌من  باد است» *■



*











می‌دوی که اشیای میانِ دیوارهایی را 

  که به هم نزدیک‌تر می‌شود نجات دهی

سوت می‌زنند ، برمی‌گردی ، می‌خندند

به ترکیبِ فعلیِ نجات‌دادن !


اسارت در سایه حس نمی‌شود

اسارت در ستون‌ها حس نمی‌شود

چرا از اسارت حرف می‌زنیم ؟


لباس می‌آوری برای تخیل !

غذا می‌آوری !

مثلِ پریدن و راه‌رفتنِ کلاغ‌ها مسخره

مثلِ پس‌زدنِ ابزارها و دست‌ها را تا دلِ قطعاتِ ماشین‌ها فرو بردن


علامت‌های تو خروس‌های بی‌محل بوده‌اند

چند بچه کنارِ ضمایرِ ملکیِ تو  از میانِ آشغال‌ها

     آشغالِ I shall . . .  را برمی‌دارند

و « من » را هر یک با لحنی قرقره می‌کنند  به مسخره می‌کِشند


این‌جا بازی برای شروع‌شدن تخریب می‌شود


چند بچه روی فکر - زباله‌ها کتاب – زباله‌ها  عشق – زباله‌ها

 بازی نه ، دیوانه‌گیِ خود را شروع کرده‌اند

آفتاب ، فلزِ زنگ‌زدة خود را بالایِ تپه‌ها

به آن‌ها می‌رسانَد

آن‌ها به دندان می‌گیرندش

و آن را همراهِ دستورِ زبان‌ها می‌جَوند و به بیرون تف می‌کنند



در حاشیة شهرها پرسه می‌زنند ، دست در جیب سوت می‌زنند

خانه ؟‌

      وجود ندارد

زبان ؟

      وجود ندارد

بازی ؟

      وجود ندارد

دیوانه‌های جدید به شهرها برنخواهند گشت


جشنِ بچه‌ها بر تپه‌های علامت‌ها  قراردادها  حکم‌ها  قانون‌ها . . . 

برای تظاهر آن‌جا نیستند

برای اعتراض آن‌جا نیستند

برای اعلامِ چیزی ، نه



آن‌ها زنده‌گی نخواهند کرد  پیر نخواهند شد

دست‌هایشان را از این بازی بیرون آورده‌اند

فرار کرده‌اند 



آن‌ها فرار کرده‌اند 







:: قطعه ای از کتاب خندیدن در خانه ای که می سوخت؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی