ساعت کار می‌کند

  تا بدانی چیزی در جریان است

او می‌میرد

        تا بدانی « چیزی » زنده بوده است

این‌ها آن‌قدر ساده‌اند که نمی‌شود فهمید.

چیزی که با خود فاصله ندارد

     در دنیای ما نیست

این‌جا نه آوایی هست  نه شکلی  نه تصویری

    نه نامی داده می‌شود نه نامی گرفته می‌شود

نوعی نگاه‌کردن دیدن نه

  وگرنه چیزی  نمی‌شد نوشت

نگاهی بی‌مفهوم.

بیرون، هرچیزی  نامی  مفهومی دارد

و این به مرگ « قدرت » می‌دهد.

این‌جا فاصله است

غیابِ چیزها و آدم‌ها

این‌جا جا نیست  زمان نیست  آدم نیست.

*

ساعت از کار افتاده

     او مُـرده

تو در سایه می‌ایستی

       و به چیزی فکر نمی‌کنی .


این

   فاصلة ماست . 




:: قطعه ای از کتاب خندیدن در خانه ای که می سوخت؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی