میخواهم چشمهایت را لمس کنم
اما دستهایم آلوده است
دستهایت را
دستهایم آلوده
و آنقدر کلمات را تکرار کنم
که نزدیکتر شوم به تو
نزدیکتر
خونی دیگر را در حرفزدنم پیدا کردهام
و کلمات رگِ همدیگر را میزنند
دیگر نمیتوان در این خانه زیاد ماند
اینجا دریا نیست
اما من با گریهکردن مینویسم
و به جای تمامِ تصاویر
خونم از گلوی کلمات میگذرد
این به جای تمامِ بهانهها کافیست
باید از زمین خورشید سنگ درخت دست بردارم
و بیچشم به بادها بیندیشم، بادها
دیگر نمیتوان به چیزی دل بست
وقتی به اینجا برسی
چشمی برای دیدن نخواهی داشت
چرا به کسی نگفتهام که هیچ آرزویی ندارم
که دستهای آلودهام
کودکانه همهچیز را پاک میانگارد
و همیشه میگوید نباید به هیچچیز دست زد
باید برای آنها گریست
شنیدنِ صدای همدیگر
حرفزدن با همدیگر خوشبختیست، خوشبختی
و چه خوب است که نمیدانی
من از این بازیهای ظریف میترسم
باید به جای دیگران نیز خوشبخت زیست
تا کسی نداند که از زندهبودن روی زمین میترسی
از اینکه در باد کسی را حس میکنی
من با گذاشتنِ ردپا
ردِپایم را میشویم
تو این را، بعدها، خواهی فهمید
و به جستوجوی دستهای آلودهام
زمین را زیر و رو خواهی کرد