در کوتاهیِ یک قصه به هم برخوردیم
همدیگر را نشناختیم
آدرسِ مشترکی دستمان بود
هر دو مات ماندیم
یکی از کنارمان گذشت
نگاهی به هر دومان کرد سر تکان داد، گفت:
« معلوم نیست چه بلایی سرمان آمده »
برگشت هر سه با هم دست دادیم
همدیگر را نشناختیم
زیرچشمی به ساعتهامان نگاه کردیم
در سه ساعتِ مختلف بودیم
با آدرسی مشترک.
انگار هر سهمان را از سه قصة متفاوت
بیرون کرده بودند.
هیچ یک از ما، کسی را که از ما حرف میزد نمیشناختیم
رفتهرفته بیشتر شدیم زمانها بیشتر شدند
و کسانی که کاملاً شبیهِ ما بودند با ما دست دادند و نشناختند
کوچه پر شد خیابان پر شد شهر پر
و کسی که از ما حرف میزد قطعش کرد
:: قطعه ای از کتاب خندیدن در خانه ای که می سوخت؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی