زمانِ خیانت رسیده بود

    و سکوتِ تقسیم‌شده میانِ افراد

حرف می‌خواست ، و از بعضی‌ها بیرون می‌کشید

زمانِ خیانت رسیده بود

من تو را در چشم‌هایم پنهان کردم

   و از آن پس  هیچ گاه نتوانستم نگاهت کنم .



حالا که مُـرده‌ای

از چشم‌هایم بیرونت می‌آورم

و رهایت می‌کنم

و تو مثل ماهی  به آب برمی‌گردی

دست‌کم در من سالم مانده بودی

دست‌کم در من

هیچ‌کس حقِ « خائن ‌» گفتن به تو را نداشت . 





:: قطعه ای از کتاب خندیدن در خانه ای که می سوخت؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی