ترس از این‌که جایی از تو بخواهند شعری بخوانی

و آن چهرة سنگینَت همراهت باشد

و از آن

دَه‌ها قلاده گرگ بیرون آمده باشند

و حالا از دور حمله کرده باشند

صداهاشان رفته‌رفته نزدیک‌تر شده باشد

و تو روی برف‌ها زمین بخوری، بلند شوی

گرگ‌ها برای دریدن می‌آیند

و بدَوی از تپه بالا، گرگ‌ها به سرعتِ برق دارند نزدیک می‌شوند

چه ولعی برای دریدن پاره‌کردن


سرت را که بچرخانی ــ کولاک زوزه می‌کشد ــ

ساموئل با سورتمه‌برفی آن‌جا ایستاده.


کنارش که نشستم چه مهربانی عظیمی داشت به خوابم می‌بُرد

در خواب حس کردم که چه دوستی‌های عمیقی وجود داشته


ساموئل داشت از ماندلشتایم انگار می‌گفت:

با صورت روی برف‌ها افتاد، و گرگ‌ها...     





:: قطعه ای از کتاب سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی