شهرام شیدایی

بیست و سوم خردادماه سال ۱۳۴۶؛ سراب - دوم آذرماه سال ۱۳۸۸؛ تهران

۱۷۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهرام شیدایی» ثبت شده است

بال بر خاک


تو را از ماه و دریا می‌دزدند

از خواب و رؤیا

از شیرین‌ترین بازی‌ها

از لحظه‌های کودکان می‌دزدَنَت


می‌لغزی، جابه‌جا می‌شوی

از لبخندزدن  روی  گریه‌کردن


میانِ برّه‌ها جست‌وجویت کردیم

میانِ آهوان و ماهیان نیز

برّه‌ها گفتند این‌جاست

آهوان گفتند این‌جاست

ماهیان گفتند این جا

آبِ دریاها دل تکان دادند:

ــ این‌جا

چند فاخته روی شاخه نشستند

برگ‌ها سینه چرخاندند:

ــ این‌جا

باد می‌رفت و یاد می‌داد همه را:

ــ این‌جا

ــ این‌جا

ــ این‌جا

فصل‌ها دست‌های کوچکت را می‌گرفتند و

می‌بُردَنَت:

ــ دنبالِ ما

ــ دنبالِ ما

...

چشم‌ها به جای دیدنت

شراب و شراب و شراب می‌نوشیدند:

ــ چشمْ مست

ــ نگاهْ مست

...

همۀ آب‌ها از عریانیِ خواب‌های تو آرام

بال بر خاک

می‌گذشتند


برای باور کردنت

باید

زنده‌گی کرد

مُرد    






 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

آتشی برای آتشی دیگر - بال بر خاک


تو را از ماه و دریا می‌دزدند

از خواب و رؤیا

از شیرین‌ترین بازی‌ها

از لحظه‌های کودکان می‌دزدَنَت


می‌لغزی، جابه‌جا می‌شوی

از لبخندزدن  روی  گریه‌کردن


میانِ برّه‌ها جست‌وجویت کردیم

میانِ آهوان و ماهیان نیز

برّه‌ها گفتند این‌جاست

آهوان گفتند این‌جاست

ماهیان گفتند این جا

آبِ دریاها دل تکان دادند:

ــ این‌جا

چند فاخته روی شاخه نشستند

برگ‌ها سینه چرخاندند:

ــ این‌جا

باد می‌رفت و یاد می‌داد همه را:

ــ این‌جا

ــ این‌جا

ــ این‌جا

فصل‌ها دست‌های کوچکت را می‌گرفتند و

می‌بُردَنَت:

ــ دنبالِ ما

ــ دنبالِ ما

...

چشم‌ها به جای دیدنت

شراب و شراب و شراب می‌نوشیدند:

ــ چشمْ مست

ــ نگاهْ مست

...

همۀ آب‌ها از عریانیِ خواب‌های تو آرام

بال بر خاک

می‌گذشتند


برای باور کردنت

باید

زنده‌گی کرد

مُرد    






 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

تا دیر نشده


از دیوار بالا می‌رود تردید، تردیدهایم


ماه خانۀ ما را هر شب می‌شناسد

و در پنجره‌مان، نامه‌های عاشقانه‌اش را

لرزان مرور می‌کند

بر لبِ شیشه و نوری پریده‌رنگ


ما پشتِ باغ‌های خواب‌آلوده به دام می‌افتیم

زیرِ آوازی غمگین

که دختری، در جنگلِ تاریک

در پناهِ درختان، در پناهِ باد، می‌خوانْد:

ــ لب‌های من هرگز لب‌های کسی را نبوسیده است

و شعرهایم هرگز از ساقۀ عریانِ گُلی

بالا نرفته است

پس به آب‌های تنهاییِ خویش بازمی‌گردم

و چشم‌های نرم و مرواریدشده‌ام را

در کفِ دست‌هایم می‌گیرم

و به پایین می‌آیم

رو به ژرفای واهشته و شفافِ دوشیزه‌گی‌ام

رازِ خود را به پرستویی می‌گفتم

به پرستویی کوچک

که پیکانِ بهاران بود

و شنلِ سبزش را

مستانه و جاری و کَت‌برباد می‌آورْد

به نوکِ برگ‌ها می‌گفتم

به نیمکت‌های دبستان‌ها

به کوچه‌های کودکی‌هامان

به پری‌سایان، به رَشایان

به طلای گیسوها

به طلای گندم‌ها

به طلای خورشید می‌گفتم:

ــ تا دیر نشده باید مُرد

تا دیر نشده باید مُرد      






 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

آتشی برای آتشی دیگر - تا دیر نشده


از دیوار بالا می‌رود تردید، تردیدهایم


ماه خانۀ ما را هر شب می‌شناسد

و در پنجره‌مان، نامه‌های عاشقانه‌اش را

لرزان مرور می‌کند

بر لبِ شیشه و نوری پریده‌رنگ


ما پشتِ باغ‌های خواب‌آلوده به دام می‌افتیم

زیرِ آوازی غمگین

که دختری، در جنگلِ تاریک

در پناهِ درختان، در پناهِ باد، می‌خوانْد:

ــ لب‌های من هرگز لب‌های کسی را نبوسیده است

و شعرهایم هرگز از ساقۀ عریانِ گُلی

بالا نرفته است

پس به آب‌های تنهاییِ خویش بازمی‌گردم

و چشم‌های نرم و مرواریدشده‌ام را

در کفِ دست‌هایم می‌گیرم

و به پایین می‌آیم

رو به ژرفای واهشته و شفافِ دوشیزه‌گی‌ام

رازِ خود را به پرستویی می‌گفتم

به پرستویی کوچک

که پیکانِ بهاران بود

و شنلِ سبزش را

مستانه و جاری و کَت‌برباد می‌آورْد

به نوکِ برگ‌ها می‌گفتم

به نیمکت‌های دبستان‌ها

به کوچه‌های کودکی‌هامان

به پری‌سایان، به رَشایان

به طلای گیسوها

به طلای گندم‌ها

به طلای خورشید می‌گفتم:

ــ تا دیر نشده باید مُرد

تا دیر نشده باید مُرد      






 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی