شهرام شیدایی

بیست و سوم خردادماه سال ۱۳۴۶؛ سراب - دوم آذرماه سال ۱۳۸۸؛ تهران

۱۷۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهرام شیدایی» ثبت شده است

اتاق انتظار


زیرِ باران فکر‌کردن

دست به کوچه‌های شهر ساییدن

شهر را در آتش و رؤیاها بوسیدن

حس کردنِ این‌که

همه‌چیز را می‌توانی در آغوش بگیری

جا دهی


زمانی خیس‌شده را در خود حس می‌کنم

زمانی گریسته را

احتمالاً مرگ در تو آرام نمی‌گیرد

تو خیسی،

از صدای مادرانی که

دردناکیِ تاریک‌شدنشان را

فاصلۀ بزرگ‌شدنِ فرزندان می‌خراشد

خیسی

از روزهای ملاقاتِ زندان  بیمارستان

خیسی

از زرد و نارنجی و کلاغ

از حملۀ تاریکی و آتش

آن‌قدر خیس که

همیشه سرما پیدایت می‌کند

و در استخوان‌هایت می‌گرید



باید صدای همدیگر را بشنویم

به همدیگر نامه بنویسیم

اگرچه تو در جنگ کشته شده باشی

اگرچه پشتِ پنجره نشسته باشی

خیره بر تک‌درختِ حیاطِ قدیمی‌تان، چند سال،

و همۀ این‌ها رؤیا باشد

اگرچه تو، خودِ من نیز باشی


من حرف می‌زنم

تا مثلِ برگ‌ها نخشکم

من حرف می‌زنم

تا ترسم را پنهان کرده باشم

و دروغ می‌گویم

تا حقیقت دست از سرم بردارد

ــ باید دوباره به همدیگر دروغ بگوییم ــ


چشم‌های من اتاق‌انتظارِ تمامِ هستی شده است

می‌دانی؟

اشیایی که نمی‌توانند با همدیگر سخنی بگویند

اتا‌ق‌انتظارِ سربازانی که کسی مُردۀ آن‌ها را پیدا نکرد

صدای به‌هم کوبیده‌شدنِ درها

صدای شیون و گریه‌هایی بومی

صدای ضجّه و بیرون کشیده‌شدنِ ماه از دریا

و صداهایی که در سکوت دفن شده‌اند

می‌دانی؟

اتاق‌انتظار

اتاق‌انتظارِ این‌همه که

مرگ آن‌ها را نمی‌کُشد

که پیرشدنِ تدریجی


سعی کن که من به خوابِ تو راه پیدا نکنم

چون‌که بعد از بیداری

با صدای کلاغ‌ها دار زده خواهی شد

چون آن‌وقت مثلِ من

در زمانی خیس زنده‌گی خواهی کرد

آری

احتمالاً مرگ در من آرام نمی‌گیرد:

شدت در گذر از زیستن

و از این‌سوی

میلِ شدیدی به اتاقی که در آن نشسته‌ام و می‌نویسم


شعرهایم را در کتاب‌ها زندانی خواهند کرد

و روزی که تو بگشایی‌شان

«روزِ ملاقات» ...

نامِ شعر

نگهبانی‌ست که به سوی «زندانی» می‌آید:

ــ «ملاقاتی»

و تو می‌خوانی:

من حرف می‌زنم تا جلوی خشکیده‌شدنِ برگ‌ها را بگیرم

جلوی مُردنِ انسان‌ها را

(و چند صفحۀ بعد: )

آن‌قدر نمی‌بارد باران

که حسابت با همه‌چیز تسویه شود

( ... ) :

زنده‌گی را آرام بگذار     






 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

آتشی برای آتشی دیگر - اتاق انتظار


زیرِ باران فکر‌کردن

دست به کوچه‌های شهر ساییدن

شهر را در آتش و رؤیاها بوسیدن

حس کردنِ این‌که

همه‌چیز را می‌توانی در آغوش بگیری

جا دهی


زمانی خیس‌شده را در خود حس می‌کنم

زمانی گریسته را

احتمالاً مرگ در تو آرام نمی‌گیرد

تو خیسی،

از صدای مادرانی که

دردناکیِ تاریک‌شدنشان را

فاصلۀ بزرگ‌شدنِ فرزندان می‌خراشد

خیسی

از روزهای ملاقاتِ زندان  بیمارستان

خیسی

از زرد و نارنجی و کلاغ

از حملۀ تاریکی و آتش

آن‌قدر خیس که

همیشه سرما پیدایت می‌کند

و در استخوان‌هایت می‌گرید



باید صدای همدیگر را بشنویم

به همدیگر نامه بنویسیم

اگرچه تو در جنگ کشته شده باشی

اگرچه پشتِ پنجره نشسته باشی

خیره بر تک‌درختِ حیاطِ قدیمی‌تان، چند سال،

و همۀ این‌ها رؤیا باشد

اگرچه تو، خودِ من نیز باشی


من حرف می‌زنم

تا مثلِ برگ‌ها نخشکم

من حرف می‌زنم

تا ترسم را پنهان کرده باشم

و دروغ می‌گویم

تا حقیقت دست از سرم بردارد

ــ باید دوباره به همدیگر دروغ بگوییم ــ


چشم‌های من اتاق‌انتظارِ تمامِ هستی شده است

می‌دانی؟

اشیایی که نمی‌توانند با همدیگر سخنی بگویند

اتا‌ق‌انتظارِ سربازانی که کسی مُردۀ آن‌ها را پیدا نکرد

صدای به‌هم کوبیده‌شدنِ درها

صدای شیون و گریه‌هایی بومی

صدای ضجّه و بیرون کشیده‌شدنِ ماه از دریا

و صداهایی که در سکوت دفن شده‌اند

می‌دانی؟

اتاق‌انتظار

اتاق‌انتظارِ این‌همه که

مرگ آن‌ها را نمی‌کُشد

که پیرشدنِ تدریجی


سعی کن که من به خوابِ تو راه پیدا نکنم

چون‌که بعد از بیداری

با صدای کلاغ‌ها دار زده خواهی شد

چون آن‌وقت مثلِ من

در زمانی خیس زنده‌گی خواهی کرد

آری

احتمالاً مرگ در من آرام نمی‌گیرد:

شدت در گذر از زیستن

و از این‌سوی

میلِ شدیدی به اتاقی که در آن نشسته‌ام و می‌نویسم


شعرهایم را در کتاب‌ها زندانی خواهند کرد

و روزی که تو بگشایی‌شان

«روزِ ملاقات» ...

نامِ شعر

نگهبانی‌ست که به سوی «زندانی» می‌آید:

ــ «ملاقاتی»

و تو می‌خوانی:

من حرف می‌زنم تا جلوی خشکیده‌شدنِ برگ‌ها را بگیرم

جلوی مُردنِ انسان‌ها را

(و چند صفحۀ بعد: )

آن‌قدر نمی‌بارد باران

که حسابت با همه‌چیز تسویه شود

( ... ) :

زنده‌گی را آرام بگذار     






 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

دو شعر کوتاه

۱)


ابتدا خورشید

قصه را می‌گفت

ماه 

مدهوش به‌گوش می‌ماند


بعدها

ساکنانِ زمین نیز

زبان باز کردند:

تخته‌سنگ‌ها و درختان

آب‌ها و ...


کسی

گوش نمی‌داد





۲)


ما یک خورشیدِ قراضه آن‌بالا داریم

که همه‌چیز را مهربانانه زخمی می‌کند


دل‌هایمان را جمع کرده‌ایم

تا به او قرض بدهیم

که به دلِ قدیمیِ خود بچسبانَد

و همه باهم

بتوانیم با چیزهای کهنه کنار بیاییم

برای دوست‌داشتنِ بیش‌تر

برای زخمی‌شدنِ بیش‌تر







 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

آتشی برای آتشی دیگر - دو شعر کوتاه

۱)


ابتدا خورشید

قصه را می‌گفت

ماه 

مدهوش به‌گوش می‌ماند


بعدها

ساکنانِ زمین نیز

زبان باز کردند:

تخته‌سنگ‌ها و درختان

آب‌ها و ...


کسی

گوش نمی‌داد





۲)


ما یک خورشیدِ قراضه آن‌بالا داریم

که همه‌چیز را مهربانانه زخمی می‌کند


دل‌هایمان را جمع کرده‌ایم

تا به او قرض بدهیم

که به دلِ قدیمیِ خود بچسبانَد

و همه باهم

بتوانیم با چیزهای کهنه کنار بیاییم

برای دوست‌داشتنِ بیش‌تر

برای زخمی‌شدنِ بیش‌تر







 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

بوی تو


به خاک افتاده‌ام

و ردِّ پای تو را می‌بوسم

از این‌جا گذشته‌ای

آن زمان که خواب بوده‌ام

از این‌جا گذشته‌ای

آن زمان که «فراموشی» هم

در خاطره خود را تنها می‌یافت


از این‌جا می‌گذری

از میانِ این کلمه‌ها:

__ چند خط می‌نویسم

بقیه‌اش را

گریه می‌کنم 


تمامِ کلمات را به بوی خود آغشته می‌کنی

کلمه‌به‌کلمه می‌نویسم و تو

چند کلمه جلوتری


قسمتی تقطیع‌شده از شعر را

شب می‌گیرد

در قسمتی دیگر، چند بار، خورشید بیرون می‌زند


فکر نمی‌کردم که زمان

در میانِ کلمه‌ها جا بگیرد

فکر نمی‌کردم ما

میانِ این کلمه‌ها نیز زنده باشیم


چند کلمه به من چسبیده

چند کلمۀ دلتنگ


خواب می‌بینم که تو

کلمه‌به‌کلمه دنبالم می‌گردی

و هر چه کلمه‌های گریان را تکان می‌دهی

کسی جوابت نمی‌گوید

کسی نمی‌تواند.

و ناگهان در خوابم درِ چوبیِ خانۀ کودکی‌ام!

که مقابلِ آن ایستاده‌ام

و کسی در گوشم می‌گوید:

کلمه‌به‌کلمه دنبالِ تو

و آن‌گاه که می‌رسی

کتاب بسته می‌شود    







 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

آتشی برای آتشی دیگر - بوی تو


به خاک افتاده‌ام

و ردِّ پای تو را می‌بوسم

از این‌جا گذشته‌ای

آن زمان که خواب بوده‌ام

از این‌جا گذشته‌ای

آن زمان که «فراموشی» هم

در خاطره خود را تنها می‌یافت


از این‌جا می‌گذری

از میانِ این کلمه‌ها:

__ چند خط می‌نویسم

بقیه‌اش را

گریه می‌کنم 


تمامِ کلمات را به بوی خود آغشته می‌کنی

کلمه‌به‌کلمه می‌نویسم و تو

چند کلمه جلوتری


قسمتی تقطیع‌شده از شعر را

شب می‌گیرد

در قسمتی دیگر، چند بار، خورشید بیرون می‌زند


فکر نمی‌کردم که زمان

در میانِ کلمه‌ها جا بگیرد

فکر نمی‌کردم ما

میانِ این کلمه‌ها نیز زنده باشیم


چند کلمه به من چسبیده

چند کلمۀ دلتنگ


خواب می‌بینم که تو

کلمه‌به‌کلمه دنبالم می‌گردی

و هر چه کلمه‌های گریان را تکان می‌دهی

کسی جوابت نمی‌گوید

کسی نمی‌تواند.

و ناگهان در خوابم درِ چوبیِ خانۀ کودکی‌ام!

که مقابلِ آن ایستاده‌ام

و کسی در گوشم می‌گوید:

کلمه‌به‌کلمه دنبالِ تو

و آن‌گاه که می‌رسی

کتاب بسته می‌شود    







 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

در باد


به یادِ فروغ

چیزی در من می‌میرد،

هرقدر که زنده‌گی می‌کنم


باد می‌آید و می‌رود

چیزی به‌جا نمی‌گذارد

مگر گذشتۀ خویش را


گاهی فکر می‌کنم فقط در باد می‌توانی زنده باشی

در گذشتۀ من


انگار تمامِ آشیانه‌های پرنده‌گان

پنجه‌های بازشدۀ مهربانِ دست‌های توست

دست‌هایت را، برای پرنده‌‌ها، جاگذاشته‌ای


ابرها فکرهای مرا به تو می‌پیوندد

به همان دنیایی که در آن

نه تو هستی و نه من

که در آن، تنها، فکرهای سردشده‌مان می‌توانند

همدیگر را ببوسند

دنیای خیال نیز غنیمتی‌ست

وقتی که می‌گویند تو مُرده‌ای


تو کنار رفته‌ای از دنیا

به مرزهایی که شبیهِ غرق‌شدنِ دریا در دریاست

مثلِ این‌که همۀ حرف‌هایت را به گنجشک‌ها گفته‌ای

به جوانه‌ها

به درختان و سایه‌هاشان

به خوشه‌های گندم

تنها زمانی  که می‌رسیدند و تَرَک برمی‌داشتند

فکر نمی‌کردی که می‌شود میانِ این‌همه چیز

دست‌ها و چشم‌های تو را پیدا کرد؟

فکر نمی‌کردی که صدای یک رودخانه

بتواند دلتنگیِ ماه و مرا یک‌جا بشوید و

بیاید به صداکردنِ تو؟

...

تو از آن سوی اگر

انکار کنی زمان را

ما به هم خواهیم پیوست    







 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

آتشی برای آتشی دیگر - در باد


به یادِ فروغ

چیزی در من می‌میرد،

هرقدر که زنده‌گی می‌کنم


باد می‌آید و می‌رود

چیزی به‌جا نمی‌گذارد

مگر گذشتۀ خویش را


گاهی فکر می‌کنم فقط در باد می‌توانی زنده باشی

در گذشتۀ من


انگار تمامِ آشیانه‌های پرنده‌گان

پنجه‌های بازشدۀ مهربانِ دست‌های توست

دست‌هایت را، برای پرنده‌‌ها، جاگذاشته‌ای


ابرها فکرهای مرا به تو می‌پیوندد

به همان دنیایی که در آن

نه تو هستی و نه من

که در آن، تنها، فکرهای سردشده‌مان می‌توانند

همدیگر را ببوسند

دنیای خیال نیز غنیمتی‌ست

وقتی که می‌گویند تو مُرده‌ای


تو کنار رفته‌ای از دنیا

به مرزهایی که شبیهِ غرق‌شدنِ دریا در دریاست

مثلِ این‌که همۀ حرف‌هایت را به گنجشک‌ها گفته‌ای

به جوانه‌ها

به درختان و سایه‌هاشان

به خوشه‌های گندم

تنها زمانی  که می‌رسیدند و تَرَک برمی‌داشتند

فکر نمی‌کردی که می‌شود میانِ این‌همه چیز

دست‌ها و چشم‌های تو را پیدا کرد؟

فکر نمی‌کردی که صدای یک رودخانه

بتواند دلتنگیِ ماه و مرا یک‌جا بشوید و

بیاید به صداکردنِ تو؟

...

تو از آن سوی اگر

انکار کنی زمان را

ما به هم خواهیم پیوست    







 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی

خروس

خروس را

از دهکده‌ها قرض می‌گیرم

و پشتِ شعرهایم به‌صدا درمی‌آورمش


سپید که بزند

شهر مُرده‌ام را خواهد یافت    






 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی 

شهرام شیدایی