جاذبه‌ای تعطیل‌شده در من می‌گردد

راه را از رؤیا می‌گیرد

و عقیم‌ماندنش را با درد، می‌انبارَد.


دلم برای یک ترانۀ بومی لک زده است

برای بودن در جاده‌ای که به شهرم می‌رسد

برای درختانِ پیاده‌روهامان

برای زردآلوهای دهکده‌های اطراف

برای دیدنِ پیرمردانِ دهقان

در گذرگاه‌های کوهستانی

با دست‌ها و کُت‌های قدیمی

دلم برای چپق‌هایشان...

دلم برای گریه‌کردن در شهرِ خودم تنگ شده است.


همیشه از بزرگ‌شدن می‌ترسیدم

از این‌که آن‌ها را که می‌شناسم

دیگر نشناسم.

همیشه بعد از دیدنِ یک فیلم

غریبه شده‌ام

از تمام‌شدنِ هر چیزی می‌ترسم.

از داشتنِ آلبومِ عکس

از خاطره‌ها

از منطقِ روزانۀ تکرار

از غروب‌کردنِ خورشید می‌ترسم.

از این‌که زمان می‌تواند بگذرد

از این‌که گذشته پشتِ‌سر می‌مانَد

از این‌که سنگ همیشه سنگ است

و زمین صورتی ندارد

از چسبیدنِ خواب‌هایم به تنم به صدایم

از به‌خودآمدن‌های ناگهانی‌اَم می‌ترسم.


عجیب‌بودنِ دریا.

عجیب‌بودنِ ماه.

و همیشه در راه بودنِ یک خبرِ مهلک.


دلم برای شنیدن همۀ صداها تنگ شده است.

حتا، برای نرسیدن به تو.


چه‌قدر دلم می‌خواهد حرف بزنم

حرف بزنم.    







 :: قطعه ای از کتاب آتشی برای آتشی دیگر؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی