سیبی که از درخت افتاد

بینِ راه پیر شد

هزاران بار آتش‌گردانِ خورشید

چرخید و چرخید و چرخید و چرخید

سیب که به زمین افتاد

تِپ! پیرزن از همان‌جا بالا آمد

قدش، گیسوش، دست‌ها، پاها و اندامش که کامل شد

لب از لب باز کرد

قصه‌ای گفت

قصه بسیار کوتاه بود

دو کاسه آتش و خون آن‌جا بود

در چشم‌های غول

از زمانی که آن زن لب‌هایش به حرکت درآمد

تا زمانی که لب‌هایش از حرکت بازایستاد

هزاران سال، جنگ‌ها عشق‌ها آدم‌ها جانوران کوه‌ها و دریاها،

در غول سپری شد

دو کاسه آتش و خون آن‌جا بود

در چشم‌های غول

دو کاسه آتش و خون آن‌جا بود

آن‌جا نه، غول در جای دیگری هم بود

وقتی آن دو یکی شدند

وقتی غول سرجایش بود و در یک جا بود

وقتی آتش دیگر زبانه نمی‌کشید و خون زایل شده بود

...

قصه را آن زن در مغزِ غول 

بر زخم‌هایش کشیده بود، بر زخم‌ها و نادانی‌هایش

و با آن مرهم

خنده‌ای با غول به دنیا آمده بود


ساموئل از پشتِ درختی بیرون آمد

خم شد و سیبِ سرخِ جوانی را از پای درخت

از همان‌جا که قبلاَ پیرزن ایستاده بود برداشت


دست در گردنِ هم‌دیگر انداختند و دور شدند

ابری کوچک بینِ مغزهای آن دو شکل گرفته بود و

در آن رو به ما نوشته شده بود:

« سیبو بندازی هوا

تا پایین بیاد

هزارتا چرخ می‌خوره! »   





:: قطعه ای از کتاب سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی