پُشتِ هر اسمی داستانی می‌خوابید

پُشتِ هر داستی اژدهایی بیدار بود

افسونِ به‌خواب‌رفتن اژدها در این بود که به افسانه‌اش بازگردد

و آن  زمانی بود که داستان به زبان می‌آمد و رودخانه حرکت می‌کرد

و هر بار دستی خم می‌شد و به آبِ رودخانه می‌خورْد

هر بار بچه‌ای دروغی شاخ‌دار و بزرگ و خلاق می‌بافت

خنده‌ای پهنای صورتِ اژدها را در خواب می‌پوشانْد

متولد می‌شد چیزی در جایی  متولد می‌شدند چیزهایی در جاهایی


پُشتِ هر اسمی داستانی می‌خوابید

پُشتِ هر داستانی لکه‌هایی از خون بود

وقتی آسمانِ آن اسم دهم می‌پیچید

وقتی آن اسم را زنده می‌کردند

بوی خونی دیوانه می‌پیچید در فضا

خونی دیوانه از خدایانی که زمینِ زیرِ پایشان را دیگر‌باره می‌خواستند

اقتدارِ پیشینشان را درچنگ‌هاشان دیگرباره

و می‌خواستند مغزهای ما را با عظمتِ خود پُر کنند

و ما خود چنین می‌خواستیم

و می‌خواستند ترسْ همیشه در ما چیزی چون سنگینی و ثقلِ زمین باشد

و ما خود چنین می‌خواستیم

و می‌خواستند تا خرخره از وجودِ آنان پُر شویم یعنی خفه شویم

و ما خود چنین می‌خواستیم

و می‌خواستند تسخیرِ ابدیتِ...

اما دیگر در مغزِ من  پرنده‌ای از آنان پَر نمی‌زَنَد

شاید اژدهای من عصبانی‌تر از آن خدایان باشد

اما...

اما...

پس فایدة مغزِ من در چیست اگر آنان را کُشته باشند؟

اگر حتا حاضر نباشند در مقیاسی کوچک در گوشه‌ای از آن حقِ حیات داشته

باشد  فایده‌اش چیست!؟

اژدهای من چون من نیست  اژدهایی سالم است

این‌ها را با من در میان می‌گذارد  اما می‌گوید گردنه‌ای‌ست که باید از آن

تنها بگذرم

اگر من خدایان را در وجودم کُشته‌ام

یعنی آن‌همه آدم را  که باورشان داشته‌اند کُشته‌ام!

یعنی گذشته‌هایی بسیار بسیار دور را کُشته‌ام! و بعید می‌دانم چنین جسارتی را در خود

ــ‌ گردنه این‌جا صعب‌العبور است اژدها!! ــ

من خدایان را در وجودم کُشته‌ام اما اژدهای من با آنان زیسته

هم‌نَفَس بوده

پس من اژدهای خود را نیز کُشته‌ام

گاهی آنان به صدا درمی‌آیند آن لکه‌های خونین در رؤیاهایم

و نمی‌گذارند داستانِ تمام‌شده در واقع تمام شده باشد

هِی اِرنست! تو که می‌گفتی "اسطوره‌ها هرگز نمی‌میرند، بلکه تغییرِ شکل می‌دهند"

آیا این شاملِ خدایان نیز می‌شود؟


چرا آن لکه‌ها پاک نمی‌شوند؟ چرا دست از سرمان برنمی‌دارند؟

آیا آن‌گاه که کمر به قتلِ خدایان بستیم  خدایانْ خودْ با من در

 این خون‌ها شریک نبوده‌اند؟

چنین می‌گوید اژدهای من.

این افسانة من است  می‌گوید  که رودخانه اش در تو بسترِ سالیانِ

خشک‌مانده‌اش را دوباره در خود می‌گیرد.


رودخانه حرکت می‌کند

دسته‌جمعی همه می‌آییم کنارِ آن

نوشته‌هامان را کتاب‌هامان را و مغزهامان را

در آن می‌ریزیم و نَفَس می‌کِشیم

چوپانی که در آن نزدیکی‌ست می‌پُرسد

جریان چیست؟

یکی چشم‌هایش را بیرون می‌آوَرَد و ماهیِ رودخانه می‌کند

گوسفندها و بُزها  خود را یک‌به‌یک به آب می‌اندازند

چوپان  دیوانه‌وار فریاد می‌کِشد

اژدهای من چوپان را به چادری می‌بَرَد که در آن فیلمِ عجیبی از مراسم 

پخش می‌شود

چوپان می‌زَند از چادر بیرون و

باز دیوانه‌وار فریاد می‌زند و تکرار می‌کند:

رودخانه حرکت می‌کند و می‌رقصد

می‌رقصد و رودخانه حرکت می‌کند

...


سیزدهمِ نوروز است

خدایان پایین آمده‌اند

به بازی‌های ما دست می‌زنند

به بچه ها و زن‌ها و دختران و مردانِ ما دست می‌زنند و شادی می‌کنند

اژدهای من ترانة فروردین را به آنان یاد می‌دهد و

آنان دست در دستِ هم

می‌خوانند    





:: قطعه ای از کتاب سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی