هنوز از دری که باز مانده

آدم‌ها می‌آیند و می‌روند


هنوز هم "یک فرصتِ استثنایی"

در تبلیغات و جراحی‌ها به چشم می‌خورَد

هنوز هم نماینده‌ها و رئیس‌جمهورها و سرمایه‌هایی که پُشتِ آن‌ها می‌خوابد

شیوه‌های جدیدی برای کشاندنِ پیرزن‌ها و پیرمردها

پای صندوق‌های رأی ابداع می‌کنند

چه‌قدر    همه‌چیز    جدی    گرفته    می‌شود

چه‌قدر خوب است که هنوز این آدم‌ها

مشغولیت‌هایی برای خود دارند

این‌همه مسئلة جدی برای ادامه دادن

چه‌قدر خوب است که با این‌ها می‌خوابند و

بیدار می‌شوند و وقت ندارد پُشتِ خالیِ زنده‌گی را ببینند


اما وقتِ من، خیلی وقت است که آزاد شده است

مثلِ یک کابوس همه‌چیز جلوی چشمم است

ویترین‌ها خیابان‌ها شهرها فرودگاه‌ها باغ‌ها شرکت‌ها فروش‌گاه‌ها

و گاهی حتا بچه‌ها نیز قاتیِ این کابوس‌ها هستند

این وحشتناک است

من به خود هشدار می‌دهم که حقِ بدبینی را نمی‌توانم به دیگران تسرّی بدهم

می‌توانم آن را تنها برای خود داشته باشم

من به خود هشدار می‌دهم که شعر و ادبیات و هنر

بدترین تجاورها را به مردم می‌کنند

آن‌ها مشغولند  می‌خندند  می‌گریند  می‌خوابند  بیدار می‌شوند

ادبیاتِ متجاوز آن‌ها را گاهی بیدار می‌کند از خوابِ زنده‌گی

و آن‌ها جدیّت‌شان را انگیزه‌شان را از دست می‌دهند

این بالاترین شکنجه است که باید آن را امروز بتوان طبقه‌بندی کرد

این بیماریِ قداستِ نویسنده‌بودن  شاعر بودن

این بیماریِ قداستِ روشن‌فکری‌ست

من به خود هشدار می‌دهم که نویسنده‌ها به مردم خیانت می‌کنند و

باید دیگر خفه شویم

ادبیات مردم را فریب می‌دهد آن‌ها را به جاهایی پرتاب می‌کند

که نمی‌توانند برگردند

آن‌ها زحمت کشیده‌اند برای آن‌ها زحمت‌ها کشیده شده که فقط مشغول باشند

فراموش کنند چه اتفاق‌هایی افتاده و می‌افتد  سرشان را پایین بیندازند و

کارشان را بکنند و

گاهی بروند رأی بدهند یا سرشان را بیندازند پایین و حتا رأی ندهند،

این‌ها همه پیش‌بینی شده شوخی نیست

گفتم چه‌قدر صندوق‌دارهای این فروش‌گاه بی‌ادبند

دوستِ ایرانیم دست‌وپایش را گُم کرد با تأثر گفت:

"نه! نه! زود قضاوت نکن، مسئلة وقت است و سیستم

خیلی وقت‌ها این‌ها پوشک می‌گذارند و همان‌جا در شورت‌هاشان ادرار می‌کنند"

من به تو هشدار می‌دهم که برخوردِ من کمونیستی نیست

و مطمئنم که سرمایه و کار و استثمار را بهتر از من می‌شناسی یا می‌فهمی

من به خود هشدار می‌دهم که ادبیاتی که من کار می‌کنم

اگر آن صندوق‌دار بخواند کلّه‌پایش می‌کند

کارش را از دست می‌دهد و این بسیار غیرِ انسانی‌ست


ادبیات خیلی وقت‌ها تلخ است

من متأسفم برای این صندوق‌دارِ عزیز که نمی‌تواند در ادبیات خسته‌گی

] در کُند


این عادلانه نیست!

ابله!

چه‌چیزِ عادلانه‌ای در کجای این جهان وجود دارد!!؟

من به خود هشدار می‌دهم که نسلِ ما را نسلِ نویسندگان و شاعران را

چرخ‌هایی مرئی و نامرئیِ گردشِ خرپول‌ها منقرض کرده است و 

سماجتِ ما بی‌فایده است     





:: قطعه ای از کتاب سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی