دیوانه‌هایی را به خانه آوردم و با آنان زیستم

نصفِ‌شب‌هایی که با صداهاشان از خواب می‌پریدم

زنده‌گی پوست‌کنده و لُخت به صورتم می‌خورد

شلیکِ گریه‌ها...

با آنان خارج از تحملِ مغزهاشان رفتار شده بود


داستان از سوختنِ یک مزرعه شروع شده بود

همیشه همان یک‌چیز را تکرار می‌کرد

داستان از یک تِرِیلر شروع می‌شد و هرگز تمام نمی‌شد

داستان به سکوتی ریخته می‌شد و هرگز کلمه‌ای بر زبان نمی‌راند

داستان به خنده‌هایی بسیار زیبا رسیده بود که در هیچ‌کس نمی‌توانست تکرار شود

داستان جای بدی قطع شده بود

و همیشه همان جای قطع‌شده بود که حمله می‌کرد

به نگاه‌ها و دیوارها و ساعت‌ها مات‌ماندن

داستان  کاری بود که کنارِ دستش خوابیده بود و او نوازشش می‌کرد

و روز و شب می‌گفت تا به حال کسی را نیش نزده

و لبخندش می‌توانست ماه‌ها در آدم حک شود

داستان صدای هواپیمایی بود که همیشه می‌شنیدش

و با دو دستش سرش را می‌گرفت و نعره می‌زد و

فکر می‌کرد مخفی شده است

داستان دست از سرش برداشته بود و در جای خالیِ مغزش

تنها چیزی که وجود داشت باد بود و باد بود و باد

داستان باورش نشده بود و برای همین آن را برای همه

هر بیست دقیقه یک‌بار با جزئیاتش تعریف می‌کرد


مأمورها ریختند و همه‌شان را بُردند

گفتند  کارِ تو غیرِقانونی بوده

آن‌ها ضجه می‌کشیدند و قفل شده بودند به دست‌ها و پاهای من



داستان این ایت که دیگر داستانی برایم نمانده است    






:: قطعه ای از کتاب سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی