سال‌ها در تاریکی نشسته‌ام

تا "منم" تا "نامم" کنده شود.


دیگر کلمه نبود که بیرون می‌آمد تاریکی بود.


برف می‌بارید

برف می‌بارد

برف با ماست

بشقاب‌ها را می‌چینیم

قاشق‌های خالی را به دهان می‌گذاریم

و خیال می‌کنیم خوش‌بختیم

و خیال می‌کنیم سکوتمان لبخندهای فقیرانه‌مان

کمی از سرما می‌کاهد

سرمای مجازی سرمای واقعی را می‌گیرد

زنده‌گیِ مجازیمان به جای ما زنده‌گی می‌کند

"من و تو" یا "ما" سردترین  دورترین چیزهایی بودند

که نمی‌توانستند دیگر در افق‌های نزدیک به ما باشند

خانة ما خالی از فعل‌هاست

افعالی  که از ما بیرون آمده‌اند، خشک شده‌اند

جن‌هایی بسیار ریز که پای دیوارها روی قرنیزها نشسته‌اند

افعالِ ساده و بسیط و گرم و سرد و دیگر غیرِزنده

ما دیگر آن‌قدر خوش‌بخت شده‌ایم که بدانیم اعضای این خانواده

همه‌گی مجازی‌اند

"من و تو" یا "ما"‌مُسکّن‌هایی آرام‌بخش بوده‌اند

مُسکّن‌هایی بسیار زیبا

اما ما به سرما نیاز داشته‌ایم

باد با ما نیست

باران با ما نیست

آفتابی نه

رنگی نه

یخ‌بندانی که خواسته‌ایم سراغمان آمده

در آن می‌توانیم مغزهامان را از تمام سال‌هایی که بی‌امان فکر کرده

نجات دهیم

برف می‌بارید

برف می‌بارد

برف با ماست

بی‌آن‌که کسی متوجه‌مان شده باشد چِشم‌چِشم کرده‌ایم و

از ازدحام و تراکمِ تاریخ آرام پا به بیرون گذاشته‌ایم

آمده‌ایم تا خانه‌مان را پیدا کرده‌ایم و مانده‌ایم

و از جاودانگی‌ها چیزی جز پس‌زمینة سرمایش را نخواسته‌ایم

خانه‌ای که اگر کسی پایش را به آن بگذارد

هیچ‌کس را نخواهد یافت

این زنده‌گیِ ماست

سفری در میان سایه‌هایی که سفید شده‌اند

تکه‌ای از بهشتِ ما را پسرِ کوچک خانواده

ــ عقب‌ماندة ذهنی‌ست او ــ

گاهی روی کاغذهای سفید می‌اندازد

توی قفسة کتاب‌هایی که تماماً سفیدند

ما خود را راحت کرده‌ایم

اما او هنوز انگار دنبالِ راه‌حل‌هایی می‌گردد

اعضای خانوادة ما خیلی کم یعنی به‌ندرت هم‌دیگر را می‌بینند

یعنی، تقریباً، هرگز.


بینِ "من و تو" همیشه برف می‌باریده

بینِ "من و تو و ما" همیشه برف می‌بارد


شش سال پیش خواهرمان که کمی احساسِ گرما کرده بود

و این را مادر حس کرده بود

سرِ میز به پدر به برادرها  خطر را با چشم‌هایش نشان داده بود

برادرها و پدر، خواهرم را به شیوة خانواده‌گی‌مان تمام کرده بودند

مادر! من گرمم شده

و نمی‌خواهم به سرنوشتِ خواهرم دچار شوم

مادر! این قفس دارد مرا خفه می‌کند

می‌خواهم به اسطورة تاکسی سوارشدن، زیرِ آفتاب دراز کشیدن

به اسطورة مسافرت‌رفتن  قایق سوارشدن

به اسطورة کارمندِ اداره‌ای بودن

می‌خواهم به اسطورة آدم‌ها برگردم


و من قطعاً در این خانه به قتل خواهم رسید

و هیج امیدی نیست که به بُعدی که شما در آنید

کاغذهای من برسد

مادر همه‌چیز را کنترل می‌کند


برف می‌بارید

برف می‌بارد

برف با ماست

به یادِ پسرِ کوچکمان

برف می‌بارید

برف می‌بارد

برف با ماست     






:: قطعه ای از کتاب سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی