غول عصبی بود

سنگ‌های بیات را

صخره‌های عظیمِ بیات را پرتاب می‌کرد

غول سنگ‌های تازه‌ای می‌خواست

و از این رؤیا بیرون نمی‌آمد

: من سنگ می‌خواهم

سنگِ زمان‌هایتان را

خسته‌گیِ من سنگ می‌خواهد

خسته‌گیِ من صخره‌های زنده لازم دارد

سنگ‌هایی که از ثانیه‌هاتان جدا می‌شود، می‌افتد روی من

سنگ‌هایی که از حرف‌هاتان بیرون می‌ریزد روی من است

سنگ‌هایی که از افکارتان می‌گذرد در من سنگینی می‌کند

سنگ‌های شما سالم نیست

سنگ‌های تازه‌متولدشده

سنگ‌های کودک

سنگ‌هایی که سنگ‌بودنشان اثبات نشده

من از این سنگ‌ها می‌خواهم.

غول درخت‌ها را از جا می‌کَنْد

و از آن‌ها سنگ می‌خواست

بر سرِ ریشة آن‌ها، تنه و برگ‌هاشان فریاد می‌زد

التماس می‌کرد

که سنگ‌هایی را که بلعیده‌اند

چرا نشانش نمی‌دهند

غول برای مرگِ پدرش دنبالِ سنگی عظیم می‌گشت

که بگذارد جای آن

غول سنگ‌هایی می‌خواست  سنگ‌هایی مخصوص

که بگذارد روی سایه‌ها تا حرکت نکنند

غول غول‌بودنِ خود را تهدید می‌کرد و از آن سنگ می‌خواست

سنگی که برای زنده‌گی و مرگ یکسان باشد    





:: قطعه ای از کتاب سنگی برای زندگی ، سنگی برای مرگ؛ اثر زنده یاد شهرام شیدایی