زمانی که از روی مُردهها گذشته بود
بهسرعت وزیدن گرفت
و بر چهرهها و چشمها
پردهای یکدست سفیدش را کشید
با پردههای سفید موجوداتی بسیار ریز حمله میکردند
هرکس در هر حالتی که داشت خشکش میزد
آنها وارد میشدند و قلعهها را فتح میکردند
چه تجاوزهای رذیلانه و خوفانگیزی!
وقتی بهتمامی تسخیر میکردند کسی را
دقایقی آن شخص کاملاً میمُرد
از مرگ هم فراتر میرفت
سمفونیِ ویژة آن فرد با آن همه ریز ـموجود
آنهمه همهمه و ناگاه سکوتی مطلق!
بعد میلیاردها ریز ـموجود از اون بیرون میزد
و دستگاهِ فیزیکیِ وی دوباره به کار میافتاد و
هیچکس آن وقفهها را از فردی به فردی
از مغزی به مغزی
تشخیص نمیداد
مرگ دستگاههایش را تِست میکرد
و صورتها را با سرعتی سرسامآور
به صاحبانشان بازمیگردانْد
من گوش ایستاده بودم در میانِ آن موجوداتِ میکروسکوپی
و سرعتم را به سرعتِ آنان رسانده بودم
و شیطانم را شیاطینِ آنان یکسو کرده بودم تا بشنوم
آنها یکصدا فریاد میکردند:
ماه ماه را خالی کردهایم
ما ماه را خالی کردهایم
شاید چیزِ دیگری فریاد میکردند
اما من همینها را میشنیدم
شاید هم آنها بویی از ریز ـموجوداتِ هوشِ من در میانِ خود بُرده بودند
و چارهای جز وحشتپراکنی و ارعاب در خود نمیدیدند
هرچند که در جهانِ زیرین کفة ترازویی سنگین
سخت بر زمین میخورد
و در دهلیزها و دالاهای سنگی
آن موجوداتی که با چهرههای ما میزیستند
لال در لال میشدند و از حفرههای بینیشان خون بیرون میزد
هرچند که وحشت وحشتهای دیگر را بیدار میکرد و
دیوها بازو در بازو نزدیک میشدند
اما من برای نخستین بار
از شدتِ دوستداشتن سخن خواهم گفت
چنان که شیشه در شیشه آب در آب سنگ در سنگ سبز در سبز
باقی نمانَد
چنان که مجالی از مجالی بیرون بیاید
چنان که یکها دَهها و صدها شْود
من رازِ سیاهیها را دریافتهام
و اگر سیاهِ سیاه بتوانی باشی
سفیدِ سفید شدهای
این کارِ هرکس نیست
اصلاح کن!
و این کارِ هیچکس نیست
و من کارم را از آن هیچکس آغاز کردهام
تسلیمِ قدرتِ دوستداشتن باش!
و صدا که از دهانم بیرون میآمد
میلیاردها ریزـپرنده نوکِ صدایم را با نوکشان میگرفتند و میبُردند
میلیاردها کیلومتر دورتر و شناها و لغزشها و موجها
تا در آن وقفهها چهرهای از دستی چیزی بپرسد
تا در آن وقفهها بچهای دروغهایش را بتواند بگوید و خیز بردارد و بزرگ شود
تا در آن وقفهها شیاطین فرصتی بیابند که چهرههای سفیدشان را هم نشان دهند
ما در ترس همسایۀ همدیگر بودیم
از چه میترسید؟
من دیوهای بسیاری دیدهام
آنها همیشه در عذابند
آنها بهشدت از چیزی رنج میبَرند و خود نمیدانند
چهرههاشان گویاست
چرا طوری رفتار نمیکنید که یکی از آنها را ببینید؟
من از جاودانگیِ خنده سخن میگویم
و ناگاه پاسخی میآید از جهانِ زیرین
: شما از تاریکی و ظلمت میترسید
ما از نور و روشنایی
اما داستانمان یکیست
بس که در سرم در غارها در دهلیزها و دالانهای سنگی به دیوارهها خورده
همهچیز و همهکس را لرزان میبینم و وحشت دارم
نشانهای از اینکه کسی دستهایش را بر دریا بگذارد و این آشوب بخوابد
در کسی نیافتهام
روی زمین که آفتاب با آن معامله میکرد آنقدر زیبا بود
که ما را فکرِ تحملِ آن
قرنها بود که در سر میچرخید
که کسی بیاید و ما را از ترس بیرون بیاورد
سهمناکیِ این بیرونبودن را از روی ما
از گُردههامان بردارد
آنها دَهها هزار شبانهروز وقت داشتند
تا این مشکلِ قدیمی را حل کنند
اما آب از آب تکان نخورْد
و صدا به صدا نرسی و ما مثلِ همیشه دهانمان را باز و بسته کردیم
یعنی